فیک جیمین ( کیوت و خشن ) پارت ۳۷
از زبان سویونگ
آرایش ملایم هم کردم دیگه آماده بودم ، جینو گفت : جیمین و بقیه یعنی کل مهمونا پایین منتظرتن منتظره گفتم : هع اون میونگ رو داره گفت : امروز رو مجبوره با تو باشه بخاطره جشن
رفتم پایین همه سرشون گرم بود ولی وقتی منو دیدن چشمامون در اومد همه بهم زُل زده بودن ، رفتم جلوی جیمین و دستش رو گرفتم گفت : چیکار میکنی گفتم : این همه آدم فکر میکنن با دوتا زوج عاشقیم پس باید همون کار رو کنیم با حرص گفت : باشهههه گفتم : نگاه کردم بهش گفتم: آفرین بیبی من 😂 بعدش خندیدم
باهم رفتیم به مهمونا سلام کردیم بعد چراغا خاموش شدن به جیمین گفتم : جیمین فکر کنم باید.... ما..... برقصیم گفت : آره
گفتم : من رقص بلد نیستم گفت : فقط هرکاری میکنم رو بکن شروع کردیم به رقصیدن چشمام و بسته بودم و هرکاری جیمین میکرد رو باهاش میکردم که بالاخره تموم شد
جشن تموم شد همه همش میگفتن که چقدر به هم میاین و اینا
( سه روز بعد)
امروز قراره با جیمین به یه سفره دو روزه کاری برم آمریکا
رسیدیم آمریکا هواش زمستونی بود فوراً رفتیم به یه هتل و یه اتاق گرفتیم البته جیمین میخواست دوتا بگیره ولی از خوش شانسیه من یه اتاق مونده بود
رفتیم تو اتاق خیلی مجلل و شیک بود جیمین رفت حموم منم کاپشنم رو در آوردم که گوشیم زنگ زد تماس تصویری از لیا بود جواب دادم لیا گفت : سلام سویونگ رسیدین گفتم : آره رسیدیم الان هتلیم
گفت : سویونگ از این فرصت استفاده کن و یه کاری کن جیمین جذبت بشه گفتم : چیکار کنم گفت : تو همه راه ها رو رفتی ولی یه راه رو نرفتی گفتم : چی گفت : باهاش بخواب ( شرم بر من 😐😶) گفتم: لیا خیلی منحرفی نمیکنم یه دفعهای جیمین از حموم اومد بیرون گوشی رو قطع کردم فقط یه حوله دوره کمرش بود گفتم : اممم من میرم بیرون تا راحت لباس بپوشی دستپاچه شده بودم میخواستم در رو باز کنم که از پشت گرفتم گفتم : ولم کن ولم کن گفت : کجا کجا کشیدم و بردم روی تخت خودش هم روم خیمه زد آروم آروم نزدیک لبام میشد که دستم و گذاشتم روی لبام و نزاشتم ببوستم حولش دادم و رفتم بیرون اوفففف نزدیک بوداااا
بعد از چند دقیقه رفتم توی اتاق انگار لباس پوشیده بود جلوی پنجره بود رفتم پیشش و گفتم : جیمین بیا بریم بیرون گفت : نمیخوام خودت برو گفتم : من تنهایی کجا برم عوضی گم میشم تو هم باید بیای ، اصلا اهمیت نمیداد یه لحظه دلم خواست بغلش کنم بغلش کردم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود
ازش جدا شدم ، بالاخره بعده ساعت ها راضی شد باهام بیاد بیرون رفتیم اول غذا خوردیم
بعد رفتیم شهربازی پشمک گرفتم با کیوتی هرچه تمام تر داشتم پشمک میخوردم که متوجه لبخنده ریز و نگاهش شدم وقتی دید دارم نگاهش میکنم جدی شد با زور باهاش عکس سلفی گرفتم
( فردا صبح)
صبحونه رو توی غذاخوری هتل خوردیم
آرایش ملایم هم کردم دیگه آماده بودم ، جینو گفت : جیمین و بقیه یعنی کل مهمونا پایین منتظرتن منتظره گفتم : هع اون میونگ رو داره گفت : امروز رو مجبوره با تو باشه بخاطره جشن
رفتم پایین همه سرشون گرم بود ولی وقتی منو دیدن چشمامون در اومد همه بهم زُل زده بودن ، رفتم جلوی جیمین و دستش رو گرفتم گفت : چیکار میکنی گفتم : این همه آدم فکر میکنن با دوتا زوج عاشقیم پس باید همون کار رو کنیم با حرص گفت : باشهههه گفتم : نگاه کردم بهش گفتم: آفرین بیبی من 😂 بعدش خندیدم
باهم رفتیم به مهمونا سلام کردیم بعد چراغا خاموش شدن به جیمین گفتم : جیمین فکر کنم باید.... ما..... برقصیم گفت : آره
گفتم : من رقص بلد نیستم گفت : فقط هرکاری میکنم رو بکن شروع کردیم به رقصیدن چشمام و بسته بودم و هرکاری جیمین میکرد رو باهاش میکردم که بالاخره تموم شد
جشن تموم شد همه همش میگفتن که چقدر به هم میاین و اینا
( سه روز بعد)
امروز قراره با جیمین به یه سفره دو روزه کاری برم آمریکا
رسیدیم آمریکا هواش زمستونی بود فوراً رفتیم به یه هتل و یه اتاق گرفتیم البته جیمین میخواست دوتا بگیره ولی از خوش شانسیه من یه اتاق مونده بود
رفتیم تو اتاق خیلی مجلل و شیک بود جیمین رفت حموم منم کاپشنم رو در آوردم که گوشیم زنگ زد تماس تصویری از لیا بود جواب دادم لیا گفت : سلام سویونگ رسیدین گفتم : آره رسیدیم الان هتلیم
گفت : سویونگ از این فرصت استفاده کن و یه کاری کن جیمین جذبت بشه گفتم : چیکار کنم گفت : تو همه راه ها رو رفتی ولی یه راه رو نرفتی گفتم : چی گفت : باهاش بخواب ( شرم بر من 😐😶) گفتم: لیا خیلی منحرفی نمیکنم یه دفعهای جیمین از حموم اومد بیرون گوشی رو قطع کردم فقط یه حوله دوره کمرش بود گفتم : اممم من میرم بیرون تا راحت لباس بپوشی دستپاچه شده بودم میخواستم در رو باز کنم که از پشت گرفتم گفتم : ولم کن ولم کن گفت : کجا کجا کشیدم و بردم روی تخت خودش هم روم خیمه زد آروم آروم نزدیک لبام میشد که دستم و گذاشتم روی لبام و نزاشتم ببوستم حولش دادم و رفتم بیرون اوفففف نزدیک بوداااا
بعد از چند دقیقه رفتم توی اتاق انگار لباس پوشیده بود جلوی پنجره بود رفتم پیشش و گفتم : جیمین بیا بریم بیرون گفت : نمیخوام خودت برو گفتم : من تنهایی کجا برم عوضی گم میشم تو هم باید بیای ، اصلا اهمیت نمیداد یه لحظه دلم خواست بغلش کنم بغلش کردم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود
ازش جدا شدم ، بالاخره بعده ساعت ها راضی شد باهام بیاد بیرون رفتیم اول غذا خوردیم
بعد رفتیم شهربازی پشمک گرفتم با کیوتی هرچه تمام تر داشتم پشمک میخوردم که متوجه لبخنده ریز و نگاهش شدم وقتی دید دارم نگاهش میکنم جدی شد با زور باهاش عکس سلفی گرفتم
( فردا صبح)
صبحونه رو توی غذاخوری هتل خوردیم
۸۱.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.