فیک جونگ کوک (سرنوشت من ) پارت 13
یع هفته بعد
رفتی حموم و اومدی بیرون لباس هاتو نپوشیدی موهات رو هم خشک نکرده بودی رفتی پا میز ارایشت و با حوله نشستی و بسته ی جدیده لوازمه مواظبت از پوستت رو باز کردی و کرم صورتش رو باز کردی و شروع کردی مالیدنش به صورتت خیلی حال میداد یخی بود و برای همین صورتت داشت حال میومد چند ساعتی بود که لخت بودی که دیگه تصمیم گرفتی لباس هات رو بپوشی رفتی سمت کمدت رفتی سمت کمده لباس زیر هات باز کردی که یه دفعه با چیزی کخ دیدی خندید همه ی لباس زیر هات یه مودل بود اما همه شون یه رنگ بود همه شون مشکی بود.زیر شلواریت رو پوشیدی و بعد شلوار مشکیه اسپروتت رو و بعد سوتینی که تنگ بود پوشیدی و به سختی قفلش رو بستی سخت ترین کار تو پوشیدن لباس اینه و لباس استین کوتاه سفیدت رو پوشیدی یکم برغ لب مالیدی و رفتی پایین مامانتت داشت با تلفن حرف میزد که دفعه پاشد و گفت : واقعا عزیزم وای خدای من باوم نمیشه کی بیام باشه باشه بچه ها را میزارم پیشه یه دوستام باشه باشه گفتی : مامان چی شده چرا انقدر یه دفعه خوشحال شدی که گفت : بابات گفت برم پیشش که گفتی: چیی مامان یعنی می خوای بری امریکا مامانت اومد و بغل کرده و گفت :اره تو گفتی :اما مامان بعد ما چی که میگه میزارمت پیشه سومی اون یه دوستامه دیروز گفت : ببرمتون پیشش تا با بچه هاش اشناشید میبرمتون اونجا و میگم باید برم خارج و اونجا میزارم بمونیید که میگی مامان با لوسیه تمام میگی که میگه هر وقت عاشقه یه پسر شدی میفهمی که گفتی: یا مامان که تک خنده میزنه و میگه بزار به دوستم زنگ بزنم و تو هم رفتی بالا که گفتی من که میدونم تو دلت برا بوسیدن بابا تنگ شده ههه
بعد چند ساعت مامانت اومد دم در اتاقت و گفت: ساعت چهار همه چیت اماده باشه و بعد رفت دم در اتاق جیمین جیمین انگار دنیا رو ربهش داده بودن که تو اتاقت گفتی جیمین خان برا این خوشحالی که میتونی با جونکی تمام روز باشی مامانی تو هم خوشحالی که میخوای بری اونجا که بابا به فاکت بده اما من چی چرا من نباید خوشحال باشم من نباید عشق داشته باشم رفتی دم کمدت لباس هات رو جمع کردی و اون لباس هایی می خواستی به پوشی رو پوشیدی و کفش های پاشنه بلندت رو هم پوشیدی و رفتی پایین که مامان گفت زود باشین که گفتی : مامان نگران نباش بابا فراد نمیکنه که جیمین گفت : چی کارش داری مامانم رو دلش برای بل های عشقش تنگ شده که مامانتون گفت : یاانقدر منحرف نباشید که خندیدی و سوار ماشین شدید در طول مسیر ناراحت بودی تا اینکه رسیدین خونشون بزرگ تر خودتون بود مامانت پیاده شد و رفت سمته زنگ و زنگ زد و بهت گفت لبخند بزن دختر اونا پسر دارن یه وقت شانس اوردی وباهات ازدواج میکنه که گفتی من باهیچ خری ازدواج نمیکنم بعده این حرفت درخونه باز شدخدمتکارگفت بفرمایید داخل
رفتی حموم و اومدی بیرون لباس هاتو نپوشیدی موهات رو هم خشک نکرده بودی رفتی پا میز ارایشت و با حوله نشستی و بسته ی جدیده لوازمه مواظبت از پوستت رو باز کردی و کرم صورتش رو باز کردی و شروع کردی مالیدنش به صورتت خیلی حال میداد یخی بود و برای همین صورتت داشت حال میومد چند ساعتی بود که لخت بودی که دیگه تصمیم گرفتی لباس هات رو بپوشی رفتی سمت کمدت رفتی سمت کمده لباس زیر هات باز کردی که یه دفعه با چیزی کخ دیدی خندید همه ی لباس زیر هات یه مودل بود اما همه شون یه رنگ بود همه شون مشکی بود.زیر شلواریت رو پوشیدی و بعد شلوار مشکیه اسپروتت رو و بعد سوتینی که تنگ بود پوشیدی و به سختی قفلش رو بستی سخت ترین کار تو پوشیدن لباس اینه و لباس استین کوتاه سفیدت رو پوشیدی یکم برغ لب مالیدی و رفتی پایین مامانتت داشت با تلفن حرف میزد که دفعه پاشد و گفت : واقعا عزیزم وای خدای من باوم نمیشه کی بیام باشه باشه بچه ها را میزارم پیشه یه دوستام باشه باشه گفتی : مامان چی شده چرا انقدر یه دفعه خوشحال شدی که گفت : بابات گفت برم پیشش که گفتی: چیی مامان یعنی می خوای بری امریکا مامانت اومد و بغل کرده و گفت :اره تو گفتی :اما مامان بعد ما چی که میگه میزارمت پیشه سومی اون یه دوستامه دیروز گفت : ببرمتون پیشش تا با بچه هاش اشناشید میبرمتون اونجا و میگم باید برم خارج و اونجا میزارم بمونیید که میگی مامان با لوسیه تمام میگی که میگه هر وقت عاشقه یه پسر شدی میفهمی که گفتی: یا مامان که تک خنده میزنه و میگه بزار به دوستم زنگ بزنم و تو هم رفتی بالا که گفتی من که میدونم تو دلت برا بوسیدن بابا تنگ شده ههه
بعد چند ساعت مامانت اومد دم در اتاقت و گفت: ساعت چهار همه چیت اماده باشه و بعد رفت دم در اتاق جیمین جیمین انگار دنیا رو ربهش داده بودن که تو اتاقت گفتی جیمین خان برا این خوشحالی که میتونی با جونکی تمام روز باشی مامانی تو هم خوشحالی که میخوای بری اونجا که بابا به فاکت بده اما من چی چرا من نباید خوشحال باشم من نباید عشق داشته باشم رفتی دم کمدت لباس هات رو جمع کردی و اون لباس هایی می خواستی به پوشی رو پوشیدی و کفش های پاشنه بلندت رو هم پوشیدی و رفتی پایین که مامان گفت زود باشین که گفتی : مامان نگران نباش بابا فراد نمیکنه که جیمین گفت : چی کارش داری مامانم رو دلش برای بل های عشقش تنگ شده که مامانتون گفت : یاانقدر منحرف نباشید که خندیدی و سوار ماشین شدید در طول مسیر ناراحت بودی تا اینکه رسیدین خونشون بزرگ تر خودتون بود مامانت پیاده شد و رفت سمته زنگ و زنگ زد و بهت گفت لبخند بزن دختر اونا پسر دارن یه وقت شانس اوردی وباهات ازدواج میکنه که گفتی من باهیچ خری ازدواج نمیکنم بعده این حرفت درخونه باز شدخدمتکارگفت بفرمایید داخل
۷.۸k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.