ارسالی مخاطبین
#ارسالی_مخاطبین
پدرم چند سال پیش یه خونه ای تو اطراف تهران در یکی از روستاها میخره تا اوقات فراغت رو اونجا سپری کنیم.
مادرم میگه همون سال تابستون رفتیم اون خونه، داشتم از پله ها پایین میومدم یهو یه زن جلوم ظاهر شد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار میداد و اجازه نمیداد نفس بکشم و پشت سرهم میگفت از خونه ی من برین بیرون، مادرم میگه دیگه کلا نفسم قطع شده بود که ولم کرد و پخش زمین شدم ،اون زنم ناپدید شد!!!
همون سال پدرم مریضی سختی گرفت و فوت کرد.
بعدها که من و خواهر برادرای دیگه ام بزرگ شدیم و رفتیم اونجا خونه پایینی کلا ویران شده بود اما خونه بالایی سالم بود(اونجایی که اون زن به مادرم گفته بود از خونه اش بریم بیرون)... بدون حتی کوچیک ترین آسیبی، واقعا تعجب کرده بودیم.
اونجا صداهای عجیب و غریب میشنیدیم و هنوزم بعضی وقت ها میریم و میشنویم .
راستش!! من خودم با چشمای خودم چیزی ندیدم جز رد پا روی آب انبار...
داستان کاملا واقعی
جنبه نداری نخون🤞🚫🚫🚫😱😐
پدرم چند سال پیش یه خونه ای تو اطراف تهران در یکی از روستاها میخره تا اوقات فراغت رو اونجا سپری کنیم.
مادرم میگه همون سال تابستون رفتیم اون خونه، داشتم از پله ها پایین میومدم یهو یه زن جلوم ظاهر شد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار میداد و اجازه نمیداد نفس بکشم و پشت سرهم میگفت از خونه ی من برین بیرون، مادرم میگه دیگه کلا نفسم قطع شده بود که ولم کرد و پخش زمین شدم ،اون زنم ناپدید شد!!!
همون سال پدرم مریضی سختی گرفت و فوت کرد.
بعدها که من و خواهر برادرای دیگه ام بزرگ شدیم و رفتیم اونجا خونه پایینی کلا ویران شده بود اما خونه بالایی سالم بود(اونجایی که اون زن به مادرم گفته بود از خونه اش بریم بیرون)... بدون حتی کوچیک ترین آسیبی، واقعا تعجب کرده بودیم.
اونجا صداهای عجیب و غریب میشنیدیم و هنوزم بعضی وقت ها میریم و میشنویم .
راستش!! من خودم با چشمای خودم چیزی ندیدم جز رد پا روی آب انبار...
داستان کاملا واقعی
جنبه نداری نخون🤞🚫🚫🚫😱😐
۲.۶k
۱۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.