White Rose 🤍 ²⁹
کوک ویو]
قهوه رو حسابی فوت کردم تا خنک شه و گوشیمو از جیبم دراوردم
جونگکوک: (زیرلب) وقت اجرای نقشهس
تهیونگ که کنارم نشسته بود سرشو برگردوند سمت من: چیزی گفتی ؟
جونگکوک: نه نه
بلند شدم و رفتم سمت ات: ات این عکسه رو دیدی؟
ات: کدوم عکس؟
عکس بچگیهای آچا رو نشونش دادم و همینطوری که داشت عکسو نگاه میکرد و قربون صدقه آچا میرفت یهو قهوه رو ریختم رو لباسش
جونگکوک: (خودمو شوکه نشون دادم) ببخشید ات اصلا حواسم نبود فنجون از دستم برعکس شد نسوختی که؟؟؟؟
ات که داشت به لباسش نگاه میکرد: نه نه خوبم من اینو برم عوض کنم زودی میام (رفت سمت اتاقش)
یه لبخند زیر لب زدم و به رفتنش نگاه کردم همون لحظه داهیون هم بلند شد و پشت سر ات رفت
ات ویو]
نفس عمیقی کشیدم و لباسمو از تنم دراوردم که همون لحظه داهیون در اتاقمو زد
داهیون: ات ... بیام تو ؟
ات: آره آره بیا
داهیون اومد تو اتاقم: خوبی؟ نسوختی؟
سرمو به نشونهی منفی تکون دادم: نه خوبم قهوهش سرد بود
داهیون سرشو تکون داد: خب خوبه نگرانت شدم (یکم مکث کرد) سریع عوض کن بریم شام بخوریم حسابی گرسنمه
لباسمو با اولین چیزی که دستم اومد عوض کردم که یه تیشرت لانگ گشاد بود، سریع پوشیدمش و با داهیون رفتیم تو پذیرایی
وقتی به پذیرایی رسیدیم آچا رو پای تهیونگ نشسته بود و داشت با تهیونگ خیلی شیرین حرف میزد و تهیونگم داشت با دقت و یه لبخند محو رو لبش به آچا گوش میداد
نگاهم به کوک افتاد که داشت نگام میکرد و یه لبخند عمیقی زده بود انگار قرعه کشی چیزی برنده شده، یهو یه فکری به سرم زد ... «نکنه، نکنه جونگکوک عمدا رو من قهوه ریخت که لباسمو عوض کنم؟ یعنی حساس شده؟ باید مطمئن شم.» و با این فکر لبهی پایین لباسمو گرفتم و جلو شکمم گرهش زدم و اینطوری شکمم دوباره افتاد بیرون
سرمو بلند کردم و یه نیم نگاهی به جونگکوک کردم که دیدم نگاهش رو شکممه و یه اخم ریز کرده
آروم خندیدم و برای اینکه کسی متوجه نشه دستمو گرفتم جلو دهنم: (زیرلب) پس حدسم درست بود...
قهوه رو حسابی فوت کردم تا خنک شه و گوشیمو از جیبم دراوردم
جونگکوک: (زیرلب) وقت اجرای نقشهس
تهیونگ که کنارم نشسته بود سرشو برگردوند سمت من: چیزی گفتی ؟
جونگکوک: نه نه
بلند شدم و رفتم سمت ات: ات این عکسه رو دیدی؟
ات: کدوم عکس؟
عکس بچگیهای آچا رو نشونش دادم و همینطوری که داشت عکسو نگاه میکرد و قربون صدقه آچا میرفت یهو قهوه رو ریختم رو لباسش
جونگکوک: (خودمو شوکه نشون دادم) ببخشید ات اصلا حواسم نبود فنجون از دستم برعکس شد نسوختی که؟؟؟؟
ات که داشت به لباسش نگاه میکرد: نه نه خوبم من اینو برم عوض کنم زودی میام (رفت سمت اتاقش)
یه لبخند زیر لب زدم و به رفتنش نگاه کردم همون لحظه داهیون هم بلند شد و پشت سر ات رفت
ات ویو]
نفس عمیقی کشیدم و لباسمو از تنم دراوردم که همون لحظه داهیون در اتاقمو زد
داهیون: ات ... بیام تو ؟
ات: آره آره بیا
داهیون اومد تو اتاقم: خوبی؟ نسوختی؟
سرمو به نشونهی منفی تکون دادم: نه خوبم قهوهش سرد بود
داهیون سرشو تکون داد: خب خوبه نگرانت شدم (یکم مکث کرد) سریع عوض کن بریم شام بخوریم حسابی گرسنمه
لباسمو با اولین چیزی که دستم اومد عوض کردم که یه تیشرت لانگ گشاد بود، سریع پوشیدمش و با داهیون رفتیم تو پذیرایی
وقتی به پذیرایی رسیدیم آچا رو پای تهیونگ نشسته بود و داشت با تهیونگ خیلی شیرین حرف میزد و تهیونگم داشت با دقت و یه لبخند محو رو لبش به آچا گوش میداد
نگاهم به کوک افتاد که داشت نگام میکرد و یه لبخند عمیقی زده بود انگار قرعه کشی چیزی برنده شده، یهو یه فکری به سرم زد ... «نکنه، نکنه جونگکوک عمدا رو من قهوه ریخت که لباسمو عوض کنم؟ یعنی حساس شده؟ باید مطمئن شم.» و با این فکر لبهی پایین لباسمو گرفتم و جلو شکمم گرهش زدم و اینطوری شکمم دوباره افتاد بیرون
سرمو بلند کردم و یه نیم نگاهی به جونگکوک کردم که دیدم نگاهش رو شکممه و یه اخم ریز کرده
آروم خندیدم و برای اینکه کسی متوجه نشه دستمو گرفتم جلو دهنم: (زیرلب) پس حدسم درست بود...
۲۵.۵k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.