پارت پنجم
لیوان و پودر نسکافه از دستم افتاد هنوز تو شک بودم چشماش از اشک لبریز بود توش یه جور ترس موج می زد اومد جلو و بعد تو یه جای گرم و امن فرو رفتم یه آن به خودم اومدم و محکم بغلش کردم میترسیدم اگه ولش کنم محو بشه و از یه طرفم خیلی خوش حال بودم بعد چهار سال جدایی الان جلوم بود عین دیونه ها بین گریه می خندیدم انگار اونو همچین حسی داشت چون اونم خیلی محکم بغلم کرده بود جوری که دیگه کم کم له شدن استخوان هامو حس میکردم هیچ کدوم توجهی به اطراف نداشتیم که یه دفعه صدای، هییییییییییییی کسی اومد ، توجهی نکردم دوست نداشتم از این حس بیام بیرون که یه دفعه صدای مدیر آموزشگاه اومد با بی میلی برگشتیم طرفش که چه عرض کنم کل جمعیت ایران اونجا بود ماشالاااااا : این جا چه خبره ؟؟ ، داد زد ، نفس خانم آقای اریایی ، با دستام زود اشکامو پاک کردم .
خانم حکیمی (مدیر اموزشگاه) : آقای اریایی اینجا چه خبره ؟؟ نفس خانم از شما دیگه انتظار نداشتم . (منو میگی چشمام شد قد توپ تنیس افتاد کف پام مگه من چی کار کردم که ازمن انتظار نداشتن ) اروین گفت : مگه نفس جان چی کار کرده ؟؟
( آخ گل گفتی ایشالا تو عروسیت با آبکش آب جمع کنم ، همین طوری داشتم تو دلم قربون صدقه اش میرفتم با حرفی که خانم ترابی زد یه تبر درست افتاد رو رشته افکارم سرک که تا حالا پایین بود و فکر میکردم جوری با شک آوردم بالا که گردنم رگ به رگ شد. خانم ترابی:واقعا که تازه میگین چیکار کرده!! اونم کی نفس جان!! هه دیگه کار از این بدتر که جلوی چشم عموم مردم یکی از بهترین استادای مارو فریب داده و داره باهاش لاس میزنه.
خانم حکیمی:خانم ترابی بس کنید.
خانم ترابی برگشت طرف من و بهم پوزخند زد.
دیگه داشتم میترکیدم اگه چیزی نمیگفتم باید مثل همین لیوانی که از دستم افتاد تیکه هامو از رو زمین جمع میکردن دهنمو که باز کردم چیزی بگم دست اروین رو دستم نشست و خودش با ارامش شروع به حرف زدن کرد …………………………………
ادامه دارد........................
لطفاً حمایت کنید
#تکست_خاص #عاشقانه
خانم حکیمی (مدیر اموزشگاه) : آقای اریایی اینجا چه خبره ؟؟ نفس خانم از شما دیگه انتظار نداشتم . (منو میگی چشمام شد قد توپ تنیس افتاد کف پام مگه من چی کار کردم که ازمن انتظار نداشتن ) اروین گفت : مگه نفس جان چی کار کرده ؟؟
( آخ گل گفتی ایشالا تو عروسیت با آبکش آب جمع کنم ، همین طوری داشتم تو دلم قربون صدقه اش میرفتم با حرفی که خانم ترابی زد یه تبر درست افتاد رو رشته افکارم سرک که تا حالا پایین بود و فکر میکردم جوری با شک آوردم بالا که گردنم رگ به رگ شد. خانم ترابی:واقعا که تازه میگین چیکار کرده!! اونم کی نفس جان!! هه دیگه کار از این بدتر که جلوی چشم عموم مردم یکی از بهترین استادای مارو فریب داده و داره باهاش لاس میزنه.
خانم حکیمی:خانم ترابی بس کنید.
خانم ترابی برگشت طرف من و بهم پوزخند زد.
دیگه داشتم میترکیدم اگه چیزی نمیگفتم باید مثل همین لیوانی که از دستم افتاد تیکه هامو از رو زمین جمع میکردن دهنمو که باز کردم چیزی بگم دست اروین رو دستم نشست و خودش با ارامش شروع به حرف زدن کرد …………………………………
ادامه دارد........................
لطفاً حمایت کنید
#تکست_خاص #عاشقانه
۷.۸k
۱۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.