(وقتی یک پدر بود اما.....) پارت ۲ (آخر )
#هیونجین
#استری_کیدز
بارون شدیدی میبارید...
صبح بود اما بخاطر ابر های سیاه و بارونی که هر دم شدتش بیشتر میشد...فضا تاریک بود...
قبرستون کوچیکی که خارج از شهر قرار داشت...مثل هر دفعه ی دیگه ای که مرد به اونجا میرفت خلوت بود...
جلوی قبر کوچیکی که با سنگ هایی به رنگ سیاه تزیین شده بود...زانو زده بود و همینطور که اشک هایش همراه با قطرات بارون میچکید..دستاش رو روی سنگ قبر حرکت میداد
_ دخترک من...اونجا جات خوبه ؟
آروم آروم اشک میریخت و دستای زخمیش رو روی قبر تنها دخترش میکشید
_ هیچ وقت بابا رو نبخش...باشه کوچولوم ؟
قیافش...بی حس بود... اما با تمام وجودش داشت اشک میریخت...
گل برگ های قرمز روی قبر دخترکش رو آروم روی اسم دختر کوچولوش میکشید و گریه میکرد...
آروم...دستش رو به سمت جیب شلوارش برد و قوطی قرص های سفید رنگی رو بیرون کشید...
آروم قوطی رو روی سطح خیس قبر دختر کوچولوش قرار داد و نگاه پر از بغض و اشکش رو به اسم حک شده روی سنگ قبر دخترک داد
_ ببخشید کوچولوم...ببخشید که همچین بابای بدی نصیبت شده بود...ببخشید..
لبخند غمناکی زد و در قوطی رو باز کرد...مشتی از قرص رو روی دستش ریخت و برای آخرین بار...نگاهش رو به قاب عکس کوچیکی که نمایانگر خنده های کوچولوش بود داد...
_ بابا هم به زودی...به جهنمی میره که با دستای خودش ساخته
و بعد..تمام اون مشت از قرص رو توی دهنش برد
داستان :
دختر ۹ ساله ی هیونجین...بعد از اون اتفاق...به اتاقش میره...
اون دختر فقط ۹ سالش بود..اما با اینطور دیدن نفرت از طرف پدرش...تصمیم میگیره با قرص هایی که چندین مدت اونارو توی اتاقش مخفیانه نگه میداشت..خود کشی کنه...
بعد از این اتفاق همسر هیونجین ازش طلاق میگیره و با پسر هفت سالش به یک کشور دیگه مهاجرت میکنه...
هیون هم بعد از پشت سر گذاشتن تمام این اتفاقات بلاخره بعد از یک سال...کنار قبر دخترش با همون قرص...خودش رو میکشه (:
#استری_کیدز
بارون شدیدی میبارید...
صبح بود اما بخاطر ابر های سیاه و بارونی که هر دم شدتش بیشتر میشد...فضا تاریک بود...
قبرستون کوچیکی که خارج از شهر قرار داشت...مثل هر دفعه ی دیگه ای که مرد به اونجا میرفت خلوت بود...
جلوی قبر کوچیکی که با سنگ هایی به رنگ سیاه تزیین شده بود...زانو زده بود و همینطور که اشک هایش همراه با قطرات بارون میچکید..دستاش رو روی سنگ قبر حرکت میداد
_ دخترک من...اونجا جات خوبه ؟
آروم آروم اشک میریخت و دستای زخمیش رو روی قبر تنها دخترش میکشید
_ هیچ وقت بابا رو نبخش...باشه کوچولوم ؟
قیافش...بی حس بود... اما با تمام وجودش داشت اشک میریخت...
گل برگ های قرمز روی قبر دخترکش رو آروم روی اسم دختر کوچولوش میکشید و گریه میکرد...
آروم...دستش رو به سمت جیب شلوارش برد و قوطی قرص های سفید رنگی رو بیرون کشید...
آروم قوطی رو روی سطح خیس قبر دختر کوچولوش قرار داد و نگاه پر از بغض و اشکش رو به اسم حک شده روی سنگ قبر دخترک داد
_ ببخشید کوچولوم...ببخشید که همچین بابای بدی نصیبت شده بود...ببخشید..
لبخند غمناکی زد و در قوطی رو باز کرد...مشتی از قرص رو روی دستش ریخت و برای آخرین بار...نگاهش رو به قاب عکس کوچیکی که نمایانگر خنده های کوچولوش بود داد...
_ بابا هم به زودی...به جهنمی میره که با دستای خودش ساخته
و بعد..تمام اون مشت از قرص رو توی دهنش برد
داستان :
دختر ۹ ساله ی هیونجین...بعد از اون اتفاق...به اتاقش میره...
اون دختر فقط ۹ سالش بود..اما با اینطور دیدن نفرت از طرف پدرش...تصمیم میگیره با قرص هایی که چندین مدت اونارو توی اتاقش مخفیانه نگه میداشت..خود کشی کنه...
بعد از این اتفاق همسر هیونجین ازش طلاق میگیره و با پسر هفت سالش به یک کشور دیگه مهاجرت میکنه...
هیون هم بعد از پشت سر گذاشتن تمام این اتفاقات بلاخره بعد از یک سال...کنار قبر دخترش با همون قرص...خودش رو میکشه (:
۴۱.۵k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.