پارت ۱۳
از اتاق بیرون رفت درش رو قفل کرد
به سمت عمارت حرکت کرد
خانم چوی با نگرانی لب باز کرد:ا.ت…ا.ت کجاست
جونگکوک :به کسی مربوط نمیشه
خانم چوی:ایزابل…ایزابل دیگه نمیتونه ادامه بده…باید ا.ت رو ببینه
جونگکوک:من این اجازه رو نمیدم(عصبی)
خانم چوی عصبانی شد برای اولین بار با عصبانیت و صدای بلند جلوی رییسش بود:اون دختر مال تو نیست نمیتونه مال تو بشه اون نمیخوادت(داد)
مرد عصبانیتش شدت گرفته بود
اونقدری که نگرانیش بابت اینکه حرفای زن درست باشه تبدیل به خشم شد
خشمی ک آروم نمیشد
خشمی ک میتونست پرنسس مرد رو به کشتن بده!
سریعا به سمت اتاقی ک پرنسسش رو برد حرکت کرد
چنان پاش به زمین کوبیده میشد ک زمین به لرزه میوفتاد…
دختر بی جون بی جون روی زمین خشک و سرد بود
مرد با چنان سرعتی در رو باز کرد ک دختر وحشت زده بلند شد
کمی دور و برش رو نگاه کرد
مرد به سمتش اومد و محکم فکش رو بین انگشت های بزرگش فشار داد
دختر با صدایی از ته چاه ادامه داد:چ…چیکار میکنی
مرد همونطور ک پرنسسش رو زیر کتک گرفته بود ادامه داد:تو مال منی هیچکس…هیچ چیز نمیتونه اینو عوض کنه تو مال منی تو متعلق ب منی هیچکس حتی حق نگاه بهت رو نداره تک به تک چیزایی ک متعلق به توعه مال منه
پرنسس مرد دیگه هیچ جونی توی بدنش نبود ولی برای نجات خودش باید یه حرکتی میزد
از روی زمین بلند شد اشکاش از هم سبقت میگرفتن
با دست های بی جونش به سینه مرد مشت میزد و گفت:مگه من چیکارت کردم
چه گناهی دارم؟به چه کسی بدی کردم ها؟تموم زندگیم تو سری خور بودم
تموم زندگیم رو نابود کردی چرا نمیخوای بفهمی منم آدمم مگه چ گناهی دارم؟نه واقعا بهم بگو میخوام بدونم(گریه)
مرد لحظه ای به خودش اومد داشت چه بلایی سر پرنسسش میاورد؟داشت پرنسسش رو نابود میکرد
مرد دست پرنسسش رو گرفت و محکم به آغوش کشید دختر از مرد فاصله گرفت:من دیگه نمیتونم دیگه خسته شدم
چرا باید عاشق تو میشدم؟چرا زندگیمو خراب میکنی؟چرا همه چیزو خراب میکنی؟من فقط یه زندگی ساده میخوام اونم با کسی ک دوسش دارم تو!ولی تو چی؟یعنی در این حد که میخوای منو بکشی؟(گریه)
مرد سعی کرد مانع رفتن پرنسسش بشه ولی پرنسسش سریع دستش رو عقب کشید و ادامه داد:دستتو به من نزن
این همون پرنسس بود؟همون کسی ک مرد عاشقش بود؟چرا مردش رو پس میزد؟
صدای شکستن قلب هردو شنیده میشد ولی…چرا هیچ حرکتی از طرف مرد احساس نمیشد؟
شرط ها:
لایک ۷
کام ۷
به سمت عمارت حرکت کرد
خانم چوی با نگرانی لب باز کرد:ا.ت…ا.ت کجاست
جونگکوک :به کسی مربوط نمیشه
خانم چوی:ایزابل…ایزابل دیگه نمیتونه ادامه بده…باید ا.ت رو ببینه
جونگکوک:من این اجازه رو نمیدم(عصبی)
خانم چوی عصبانی شد برای اولین بار با عصبانیت و صدای بلند جلوی رییسش بود:اون دختر مال تو نیست نمیتونه مال تو بشه اون نمیخوادت(داد)
مرد عصبانیتش شدت گرفته بود
اونقدری که نگرانیش بابت اینکه حرفای زن درست باشه تبدیل به خشم شد
خشمی ک آروم نمیشد
خشمی ک میتونست پرنسس مرد رو به کشتن بده!
سریعا به سمت اتاقی ک پرنسسش رو برد حرکت کرد
چنان پاش به زمین کوبیده میشد ک زمین به لرزه میوفتاد…
دختر بی جون بی جون روی زمین خشک و سرد بود
مرد با چنان سرعتی در رو باز کرد ک دختر وحشت زده بلند شد
کمی دور و برش رو نگاه کرد
مرد به سمتش اومد و محکم فکش رو بین انگشت های بزرگش فشار داد
دختر با صدایی از ته چاه ادامه داد:چ…چیکار میکنی
مرد همونطور ک پرنسسش رو زیر کتک گرفته بود ادامه داد:تو مال منی هیچکس…هیچ چیز نمیتونه اینو عوض کنه تو مال منی تو متعلق ب منی هیچکس حتی حق نگاه بهت رو نداره تک به تک چیزایی ک متعلق به توعه مال منه
پرنسس مرد دیگه هیچ جونی توی بدنش نبود ولی برای نجات خودش باید یه حرکتی میزد
از روی زمین بلند شد اشکاش از هم سبقت میگرفتن
با دست های بی جونش به سینه مرد مشت میزد و گفت:مگه من چیکارت کردم
چه گناهی دارم؟به چه کسی بدی کردم ها؟تموم زندگیم تو سری خور بودم
تموم زندگیم رو نابود کردی چرا نمیخوای بفهمی منم آدمم مگه چ گناهی دارم؟نه واقعا بهم بگو میخوام بدونم(گریه)
مرد لحظه ای به خودش اومد داشت چه بلایی سر پرنسسش میاورد؟داشت پرنسسش رو نابود میکرد
مرد دست پرنسسش رو گرفت و محکم به آغوش کشید دختر از مرد فاصله گرفت:من دیگه نمیتونم دیگه خسته شدم
چرا باید عاشق تو میشدم؟چرا زندگیمو خراب میکنی؟چرا همه چیزو خراب میکنی؟من فقط یه زندگی ساده میخوام اونم با کسی ک دوسش دارم تو!ولی تو چی؟یعنی در این حد که میخوای منو بکشی؟(گریه)
مرد سعی کرد مانع رفتن پرنسسش بشه ولی پرنسسش سریع دستش رو عقب کشید و ادامه داد:دستتو به من نزن
این همون پرنسس بود؟همون کسی ک مرد عاشقش بود؟چرا مردش رو پس میزد؟
صدای شکستن قلب هردو شنیده میشد ولی…چرا هیچ حرکتی از طرف مرد احساس نمیشد؟
شرط ها:
لایک ۷
کام ۷
۶.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.