𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁹⁷and⁹⁸
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁹⁷and⁹⁸
chapter②
(محدود بودم خیلی خیلی خیلی ببخشیددددددد)
کوک: فکر کنم چشم سومم فعال شده*خنده ضایع*
ات: منم باور کردم*پوکر*
کوک: بعدشم تو چرا انقد دیر اومدی میدونی چند دقیقه از وقت خونه رفتن خدمتکارا گذشته؟*کلافه*
ات: بحثو عوض نکن اصلا ببخشید که با هانا رفتم رو پل هان!*کیوت. عصبی*
کوک: خب*استرس*...... دیگه ممنون خدمتکارا میتونن برن*لبخند*
چرا انقد یهویی گفت برن؟!
خدمتکار ها و آشپزا بعد از جمع کردن وسایلشون رفتند و باز منو اون تنها شدیم....
ات: چته چرا یهویی همه رو فرستادی دنبال نخد سیاه؟!*مشکوک*
کوک: نمیخوای که با خدمتکارا بخوابی؟ ساعتو دیدی؟
ات: بله دیدم جناب *اخم. کیوت*
ویو کوک
شیرینی ات واقعا دلنشین بود دلم میخواست یه دلغمه چپش کنم!
کوک: و.. ولش کن غذات روی اُپنه من غذامو خوردم....ب.. عدش بگیر بخواب*لکنت*
ات: تو چرا به لکنت افتادی؟*مشکوک*
کوک: برو دیگه
ویو ات
یه لباس راحتی پوشیدم....
موهامو شونه کردم و بستم....
یه عطر شبونه ملایط در حد یه پیس زدم و بعدش رفتم... و غذای مورد علاقمو خوردم...
چرا رفتار کوک انقد یهویی یه جوری شده؟؟
انگار داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه که من نمیدونم.....
"بعد از خوردن غذا ظرفو شستم، مسواک زدم و کارای لازمو انجام دادم و در آخر گوشیمو چک کردم....
آخرین بازدید تهیونگ.... چند دقیقه پیش بوده....
برای اینکه یه موقع کوک گوشمو چک نکنه پیام هامو پاک کردم و همچنین از صفحه اصلی واتساپ، شماره ی افتاده تهیونگ رو هم پاکش کردم....
بعدش هم رفتم تو اتاقم و نگاه ریزی از توی راهرو، به اتاق کوک انداختم.... چه زود خوابیده....
رفتم تو اتاق و میو ای که تو بغم بود رو تو جاش گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم.... چشمای میو کم کم بسته شد و تنها کسی که بیدار بود من بودم....
هواخیلی سرد شده بود....
پتو رو روم کشیدم و برگشتم....
تخت روبه دیوار بود و من به سمت دیوار دراز کشیده بودم....
اصلا خوابم نمیگرفت...
چند باری اینور اونور شدم تا خوبم ببره، بالشتمو برگردونم و پتو رو بالا تر کشیدم ولی نشد....
یه ربعی طول کشید...
من کی انقد بد خواب شدم؟؟
وای زخم کوک اصلا یادم نیست!
" با عجله از جام بلند شدم و درو باز کردم...
و بعد در اتاق کوک رو آروم باز کردم....
کوک: ات تویی؟*بم. خوابالو*
ات: کوک تو هم خوبی؟
کوک: ات چیزی زدی من خوبم چته؟*نگران*
با حرفی که زد اولین کاری که کردم، زدن زیر خنده بود....
کوک: وا*تعجب*
ات: کوک زخمت؟
کوک: خوبم
ات: پاشو برو حموم
کوک: این وقت شب؟!
ات: باید بری مگر نه عفونت میکنه
((ادامه کامنت))
chapter②
(محدود بودم خیلی خیلی خیلی ببخشیددددددد)
کوک: فکر کنم چشم سومم فعال شده*خنده ضایع*
ات: منم باور کردم*پوکر*
کوک: بعدشم تو چرا انقد دیر اومدی میدونی چند دقیقه از وقت خونه رفتن خدمتکارا گذشته؟*کلافه*
ات: بحثو عوض نکن اصلا ببخشید که با هانا رفتم رو پل هان!*کیوت. عصبی*
کوک: خب*استرس*...... دیگه ممنون خدمتکارا میتونن برن*لبخند*
چرا انقد یهویی گفت برن؟!
خدمتکار ها و آشپزا بعد از جمع کردن وسایلشون رفتند و باز منو اون تنها شدیم....
ات: چته چرا یهویی همه رو فرستادی دنبال نخد سیاه؟!*مشکوک*
کوک: نمیخوای که با خدمتکارا بخوابی؟ ساعتو دیدی؟
ات: بله دیدم جناب *اخم. کیوت*
ویو کوک
شیرینی ات واقعا دلنشین بود دلم میخواست یه دلغمه چپش کنم!
کوک: و.. ولش کن غذات روی اُپنه من غذامو خوردم....ب.. عدش بگیر بخواب*لکنت*
ات: تو چرا به لکنت افتادی؟*مشکوک*
کوک: برو دیگه
ویو ات
یه لباس راحتی پوشیدم....
موهامو شونه کردم و بستم....
یه عطر شبونه ملایط در حد یه پیس زدم و بعدش رفتم... و غذای مورد علاقمو خوردم...
چرا رفتار کوک انقد یهویی یه جوری شده؟؟
انگار داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه که من نمیدونم.....
"بعد از خوردن غذا ظرفو شستم، مسواک زدم و کارای لازمو انجام دادم و در آخر گوشیمو چک کردم....
آخرین بازدید تهیونگ.... چند دقیقه پیش بوده....
برای اینکه یه موقع کوک گوشمو چک نکنه پیام هامو پاک کردم و همچنین از صفحه اصلی واتساپ، شماره ی افتاده تهیونگ رو هم پاکش کردم....
بعدش هم رفتم تو اتاقم و نگاه ریزی از توی راهرو، به اتاق کوک انداختم.... چه زود خوابیده....
رفتم تو اتاق و میو ای که تو بغم بود رو تو جاش گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم.... چشمای میو کم کم بسته شد و تنها کسی که بیدار بود من بودم....
هواخیلی سرد شده بود....
پتو رو روم کشیدم و برگشتم....
تخت روبه دیوار بود و من به سمت دیوار دراز کشیده بودم....
اصلا خوابم نمیگرفت...
چند باری اینور اونور شدم تا خوبم ببره، بالشتمو برگردونم و پتو رو بالا تر کشیدم ولی نشد....
یه ربعی طول کشید...
من کی انقد بد خواب شدم؟؟
وای زخم کوک اصلا یادم نیست!
" با عجله از جام بلند شدم و درو باز کردم...
و بعد در اتاق کوک رو آروم باز کردم....
کوک: ات تویی؟*بم. خوابالو*
ات: کوک تو هم خوبی؟
کوک: ات چیزی زدی من خوبم چته؟*نگران*
با حرفی که زد اولین کاری که کردم، زدن زیر خنده بود....
کوک: وا*تعجب*
ات: کوک زخمت؟
کوک: خوبم
ات: پاشو برو حموم
کوک: این وقت شب؟!
ات: باید بری مگر نه عفونت میکنه
((ادامه کامنت))
۱۵.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.