Gate of hope &26
ویو یویی
حالا من چیکار کنم؟چجوری بگم که هیچ شانسی نیست که من اینجا بمونم؟اونم وقتی که اینقد خوشحاله و وقتی به من نگاه میکنه بوی عشقش به مشامم میخوره!عشق که میگن همینه مگه نه؟!قلبت تند میزنه و از دهنت میاد بیرون؟حتا الانم که لباشو رو لبام حرکت میده موهای تنم سیخ میشن چرا نمیتونم خودمو بکشم عقب؟!
پس نمیدونم تصمیم درسته یا نه ولی چشامو بستم و منم قاطی بوسه اش شدم!
ویو یورآ(من)
هیونجین اونقد آروم و تو ریتم لبای یویی رو میبوسید که یویی از خود بی خود میشد و حتا نمیدونست این چه مریضیه!
هیونجین چشاشو باز کرده و دخترک را از خود دور کرد!
هیونجین:مطمعن میشم از این به بعد حالم بد شه و تو منو ببوسی!
یویی با استرس از بغل هیونجین پاشد و گفت:ممکنه کار نکنه!چون بغل کار نکرد پس نباید حالت بد شه هیونجین!
هیونجین پاشد رفت جلو و یویی رو محکم به بغلش کشید و گفت:تا تو هستی من حالم خوبه پس باهام سرد نباش و بهم یه فرصت بده یویی خواهش میکنم!؟
یویی دستاشو دور کمر هیونجین قفل کرده و ادامه داد:تو میدونی که من سه هفته دیگه از بین میرم با اینکه میدونی بازم میخوای باهات قرار بزارم!؟
هیونجین دستاشو محکم تر دور دختر پیچید و گفت:اره!
یویی خندید و گفت:باشه پس بیا از الان شروع کنیم!
هیونجین خندید و بدون اینکه دستاشو از دور کمر دختر باز کنه کمی فاصله داد تا صورت یویی رو ببینه!
هیونجین:چجوری؟
یویی خندید و گفت:عزیزم..؟عشقم..؟
هیونجین خندید که یویی هم خندش گرفت
و از اینجاست که عشق ممنوعه اونا شروع شد!
حالا من چیکار کنم؟چجوری بگم که هیچ شانسی نیست که من اینجا بمونم؟اونم وقتی که اینقد خوشحاله و وقتی به من نگاه میکنه بوی عشقش به مشامم میخوره!عشق که میگن همینه مگه نه؟!قلبت تند میزنه و از دهنت میاد بیرون؟حتا الانم که لباشو رو لبام حرکت میده موهای تنم سیخ میشن چرا نمیتونم خودمو بکشم عقب؟!
پس نمیدونم تصمیم درسته یا نه ولی چشامو بستم و منم قاطی بوسه اش شدم!
ویو یورآ(من)
هیونجین اونقد آروم و تو ریتم لبای یویی رو میبوسید که یویی از خود بی خود میشد و حتا نمیدونست این چه مریضیه!
هیونجین چشاشو باز کرده و دخترک را از خود دور کرد!
هیونجین:مطمعن میشم از این به بعد حالم بد شه و تو منو ببوسی!
یویی با استرس از بغل هیونجین پاشد و گفت:ممکنه کار نکنه!چون بغل کار نکرد پس نباید حالت بد شه هیونجین!
هیونجین پاشد رفت جلو و یویی رو محکم به بغلش کشید و گفت:تا تو هستی من حالم خوبه پس باهام سرد نباش و بهم یه فرصت بده یویی خواهش میکنم!؟
یویی دستاشو دور کمر هیونجین قفل کرده و ادامه داد:تو میدونی که من سه هفته دیگه از بین میرم با اینکه میدونی بازم میخوای باهات قرار بزارم!؟
هیونجین دستاشو محکم تر دور دختر پیچید و گفت:اره!
یویی خندید و گفت:باشه پس بیا از الان شروع کنیم!
هیونجین خندید و بدون اینکه دستاشو از دور کمر دختر باز کنه کمی فاصله داد تا صورت یویی رو ببینه!
هیونجین:چجوری؟
یویی خندید و گفت:عزیزم..؟عشقم..؟
هیونجین خندید که یویی هم خندش گرفت
و از اینجاست که عشق ممنوعه اونا شروع شد!
۱۲.۲k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.