فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۱۱
از زبان راوی
رانپو به هیناتا گفت : آریگاتو اوجوساما 😊 هیناتا سرخ شد : او اوجوساما ؟ ( اوجوساما یعنی بانوی من 😁 ) چ چرا بهم گفتی اوجوساما؟ 😳 رانپو : بالاخره کرم درونم رو بهت ریختم 😁 هیناتا یه خنده ی کوچیک کرد و رفتن به سمت آشپزخونه هیناتا : برای ناهار برنامه ای نداری ؟ رانپو : احتمالا همینجا ناهار بخورم 😊 هیناتا : واقعا ؟ 😑 رانپو : آره میشه تمپورا درست کنی ؟ ☺️
از زبان هیناتا
یکم خجالت کشیدم ولی بهش گفتم : باشه ☺️🙄 * پرش زمانی به شب * داشتم حاضر میشدم که برم بار که وقتی لباسم رو پوشیدم و از اتاق اومد بیرون صدای در شنیدم و باز کردم اون رانپو بود
از زبان رانپو
چه خوشگل شده ! ولی عب نداره با همچین لباسی بریم ؟! من : یو هیناتا 😊 هیناتا : پس اومدی بیا بریم 😍 من : با این لباس میخوای بیای 😳 من : البته مگه مشکلش چیه ؟ 😶 من : نخیر تا عوضش نکنی نه باهات میام بار نه میزارم خودت بری 😡😤 ( لباس هیناتا یه لباس قرمزِ باز بود برای همین رانپو گفت لباسش رو عوض کنه 😁 خوب بهش گوش بده بچه قیرتی شده 😍 دازای : یه کلمه دیگه بگی همون قیرتی رو میکنم تو کو😡..... * دازای نگاهش به بقیه می افتد که دارن این سناریو رو می خوانند * چه های شهر 😁 )
از زبان راوی
یکم بعد هیناتا فهمید چرا رانپو این رو گفت و یکم سرخ شد ولی کنجکاوی و کرم ریزیش گل کرد و خواست پافشاری کنه و ببینه رانپو چیکار میکنه . هیناتا : نچ 😏 رانپو : چیییی ؟ 😡 هیناتا : عوضش نمی کنم حالا هم هر کار می خوای بکنی بکن برام مهم نیست 😏
از زبان رانپو
تقریبا یک ربع گذشت و چون بازم قبول نکرد دیگه کوتاه اومدم . سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم البته خیلی طول نکشید که برسیم آخه همش داشتیم حرف میزدیم 😅 ( مگه رانپو ماشین داره ؟ 😐 عجب 😐 دازای : خب منم ماشین دارم ! 😢 آره ولی هر کی با تو سوار ماشین بشه ۲ ثانیه ای میره اون دنیا 😁 ) * پرش زمانی به بعد از بار *
از زبان راوی
هیناتا و رانپو حسابی مست بودن و برگشتن خونه هاشون البته وقتی رانپو با هیناتا تا جای خونهش اومد چون مست بود چسبوندش به دیوار ، داشت دستش رو میبرد سمت لباس هیناتا که درش بیاره و باهاش اهم اهم کنه که هیناتا با اینکه مست بود یه جیغ کوچک کشید و چون دازای اون اطراف بود اومد تو و رانپو رو از پشت کشید و خلاصه که رانپو جان نتونست کارش رو انجام بده و رفت خونه . و هر دو خیلی زود خوابشون برد و هیچی هم از دیشب یادشون نیومد 😁 * فردا صبح * هیناتا : چی واقعا ؟ 😳🤯😱 دازای : آره 😈 رانپو با سرخی : من همچین کاری کردم پس چرا یادم نمیاد ؟ 😰😱 دازای : راستش رو بگو رانپو می خواستی با هیناتا چیکار کنی ؟ 😈 رانپو : به خدا فقط مست بودم 😱 ( دازای چه زود جوگیر میشه ) و اینطوری اون دو دیشب را به خوبی یادشان آمد 😁
رانپو به هیناتا گفت : آریگاتو اوجوساما 😊 هیناتا سرخ شد : او اوجوساما ؟ ( اوجوساما یعنی بانوی من 😁 ) چ چرا بهم گفتی اوجوساما؟ 😳 رانپو : بالاخره کرم درونم رو بهت ریختم 😁 هیناتا یه خنده ی کوچیک کرد و رفتن به سمت آشپزخونه هیناتا : برای ناهار برنامه ای نداری ؟ رانپو : احتمالا همینجا ناهار بخورم 😊 هیناتا : واقعا ؟ 😑 رانپو : آره میشه تمپورا درست کنی ؟ ☺️
از زبان هیناتا
یکم خجالت کشیدم ولی بهش گفتم : باشه ☺️🙄 * پرش زمانی به شب * داشتم حاضر میشدم که برم بار که وقتی لباسم رو پوشیدم و از اتاق اومد بیرون صدای در شنیدم و باز کردم اون رانپو بود
از زبان رانپو
چه خوشگل شده ! ولی عب نداره با همچین لباسی بریم ؟! من : یو هیناتا 😊 هیناتا : پس اومدی بیا بریم 😍 من : با این لباس میخوای بیای 😳 من : البته مگه مشکلش چیه ؟ 😶 من : نخیر تا عوضش نکنی نه باهات میام بار نه میزارم خودت بری 😡😤 ( لباس هیناتا یه لباس قرمزِ باز بود برای همین رانپو گفت لباسش رو عوض کنه 😁 خوب بهش گوش بده بچه قیرتی شده 😍 دازای : یه کلمه دیگه بگی همون قیرتی رو میکنم تو کو😡..... * دازای نگاهش به بقیه می افتد که دارن این سناریو رو می خوانند * چه های شهر 😁 )
از زبان راوی
یکم بعد هیناتا فهمید چرا رانپو این رو گفت و یکم سرخ شد ولی کنجکاوی و کرم ریزیش گل کرد و خواست پافشاری کنه و ببینه رانپو چیکار میکنه . هیناتا : نچ 😏 رانپو : چیییی ؟ 😡 هیناتا : عوضش نمی کنم حالا هم هر کار می خوای بکنی بکن برام مهم نیست 😏
از زبان رانپو
تقریبا یک ربع گذشت و چون بازم قبول نکرد دیگه کوتاه اومدم . سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم البته خیلی طول نکشید که برسیم آخه همش داشتیم حرف میزدیم 😅 ( مگه رانپو ماشین داره ؟ 😐 عجب 😐 دازای : خب منم ماشین دارم ! 😢 آره ولی هر کی با تو سوار ماشین بشه ۲ ثانیه ای میره اون دنیا 😁 ) * پرش زمانی به بعد از بار *
از زبان راوی
هیناتا و رانپو حسابی مست بودن و برگشتن خونه هاشون البته وقتی رانپو با هیناتا تا جای خونهش اومد چون مست بود چسبوندش به دیوار ، داشت دستش رو میبرد سمت لباس هیناتا که درش بیاره و باهاش اهم اهم کنه که هیناتا با اینکه مست بود یه جیغ کوچک کشید و چون دازای اون اطراف بود اومد تو و رانپو رو از پشت کشید و خلاصه که رانپو جان نتونست کارش رو انجام بده و رفت خونه . و هر دو خیلی زود خوابشون برد و هیچی هم از دیشب یادشون نیومد 😁 * فردا صبح * هیناتا : چی واقعا ؟ 😳🤯😱 دازای : آره 😈 رانپو با سرخی : من همچین کاری کردم پس چرا یادم نمیاد ؟ 😰😱 دازای : راستش رو بگو رانپو می خواستی با هیناتا چیکار کنی ؟ 😈 رانپو : به خدا فقط مست بودم 😱 ( دازای چه زود جوگیر میشه ) و اینطوری اون دو دیشب را به خوبی یادشان آمد 😁
۳.۱k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.