کسی که خانوادم شد p46
( ات ویو )
( فردا صبح )
سرم گیج میرفت.....آروم بلند شدم.....گنگ به اطراف نگاه کردم.....با یاد اوری اتفاقات به خودم اومدم.....بوی عطر و اغوشی رو یادمه.....اما اون عطر.....آشنا بود....زیاد آشنا بود.....عطر دد....نه...نه...نباید دیگه اینجوری صداش کنم....باید بگم ارباب.....ارباب....چقدر این برام تلخ بود....یاد آور روزایی بود برام که دنیام بهم خورد.....انگار که ی بچه میاد و پا میزاره رو پازل زندگیم و همشو دوباره بهم میزنه و بهم پوزخند میزنه.....الان چجوری دوباره مثل اولش کنم این زندگی رو.....نمیشه....میدونم نمیشه....هیچ جوره نمیشه پازلی که شکسته رو دوباره چید.....اره....شکست....زیر پای اون بچه....شکست.....
به خودم که اومدم صورتم پر اشک بود.....اشک هامو پاک کردم و از فکر زندگی درهم شکسته ام بیرون اومدم.....بلند شدم و بدن خشک شدم رو کشیدم.....به سمت سرویس رفتم و صورتم و شستم.....به خودم تو اینه نگاه کردم.....خشک شدم.....به معنی واقعی خشک شدم.....این....این.....آدم.....خودش بود......داشتم می دیدمش....خواب نیست.....دارم میبینمش.....نا خداگاه بدنم شروع کرد به هیستریکی لرزیدن......شنل سیاه تنش بود و کل صورتش رو پوشونده بود.....چشمامو بستم.....این فقط ی خوابه.....ی خوابه.....آروم باش.....نفس کشیدم....نفس....و بازم نفس.....چشمامو باز کردن....نبود.....نبود.....نفس راحتی کشیدم.....جوری که خم شده بودم روی سینک و نفس نفس میزدم جوری که انگار دویده باشم......هنوز میلرزیدم......
دستی شونه هام رو گرفت.......انگار بهم برق وصل کرده باشن....پریدم....چشمامو بستمو جیغ میزدم.....تقلا میکردم و اون محکم گرفته بودم و تکونم میداد.....نمیشنیدم.....اشک هام از بین پلک های بستم میریخت رو صورتم......اونقدر جیغ زده بودم که گلوم می سوخت......سوزش وحشتناکی رو گونم حس کردم که باعث ساکت شدنم شد.....گوشم زنگ میزد......صورتم به ی طرف خم شده بود.....دوباره تکون خوردم.....چشمامو باز کردم و به فردی که بازو هام رو گرفته بود نگاه کردم.....اون نبود......اون مرد نبود......ارباب بود.....همون بچه ای که پازلم رو شکست...خودش بود.....ناگهان داخل جای گرمی کشیده شدم.....همون عطر دیشب....همون آغوش......
از ترس دستامو دور کمرش انداختم و به لباسش چنگ زدم.....موهامو نوازش میکرد و کنار گوشم هیسسس می گفت.....هنوزم گریه می کردم....هنوزم میلرزیدم.....آخرین بار کی انقدر ترسیدم.....روی هوا معلق شدم و از سرویس بیرون اومدم.....روی جای سفت و سردی نشستم......
_ هیسسس چیزی نیست آروم....اروم
اشک هامو پاک میکرد و من دست های سردشو رو صورت داغم حس میکردم.....وقتی به خودم اومدم که چشمام توسطش بوسیده شد.....روی پاهاش نشسته بودم......بهش نگاه کردم و دوباره اشک هام ریخت.....لبام از بغض میلرزید.....سرمو روی شونش گذاشتم و هق زدم.....به لباسش چنگ زدم....
+ تنهام نزار....لطفا....
( فردا صبح )
سرم گیج میرفت.....آروم بلند شدم.....گنگ به اطراف نگاه کردم.....با یاد اوری اتفاقات به خودم اومدم.....بوی عطر و اغوشی رو یادمه.....اما اون عطر.....آشنا بود....زیاد آشنا بود.....عطر دد....نه...نه...نباید دیگه اینجوری صداش کنم....باید بگم ارباب.....ارباب....چقدر این برام تلخ بود....یاد آور روزایی بود برام که دنیام بهم خورد.....انگار که ی بچه میاد و پا میزاره رو پازل زندگیم و همشو دوباره بهم میزنه و بهم پوزخند میزنه.....الان چجوری دوباره مثل اولش کنم این زندگی رو.....نمیشه....میدونم نمیشه....هیچ جوره نمیشه پازلی که شکسته رو دوباره چید.....اره....شکست....زیر پای اون بچه....شکست.....
به خودم که اومدم صورتم پر اشک بود.....اشک هامو پاک کردم و از فکر زندگی درهم شکسته ام بیرون اومدم.....بلند شدم و بدن خشک شدم رو کشیدم.....به سمت سرویس رفتم و صورتم و شستم.....به خودم تو اینه نگاه کردم.....خشک شدم.....به معنی واقعی خشک شدم.....این....این.....آدم.....خودش بود......داشتم می دیدمش....خواب نیست.....دارم میبینمش.....نا خداگاه بدنم شروع کرد به هیستریکی لرزیدن......شنل سیاه تنش بود و کل صورتش رو پوشونده بود.....چشمامو بستم.....این فقط ی خوابه.....ی خوابه.....آروم باش.....نفس کشیدم....نفس....و بازم نفس.....چشمامو باز کردن....نبود.....نبود.....نفس راحتی کشیدم.....جوری که خم شده بودم روی سینک و نفس نفس میزدم جوری که انگار دویده باشم......هنوز میلرزیدم......
دستی شونه هام رو گرفت.......انگار بهم برق وصل کرده باشن....پریدم....چشمامو بستمو جیغ میزدم.....تقلا میکردم و اون محکم گرفته بودم و تکونم میداد.....نمیشنیدم.....اشک هام از بین پلک های بستم میریخت رو صورتم......اونقدر جیغ زده بودم که گلوم می سوخت......سوزش وحشتناکی رو گونم حس کردم که باعث ساکت شدنم شد.....گوشم زنگ میزد......صورتم به ی طرف خم شده بود.....دوباره تکون خوردم.....چشمامو باز کردم و به فردی که بازو هام رو گرفته بود نگاه کردم.....اون نبود......اون مرد نبود......ارباب بود.....همون بچه ای که پازلم رو شکست...خودش بود.....ناگهان داخل جای گرمی کشیده شدم.....همون عطر دیشب....همون آغوش......
از ترس دستامو دور کمرش انداختم و به لباسش چنگ زدم.....موهامو نوازش میکرد و کنار گوشم هیسسس می گفت.....هنوزم گریه می کردم....هنوزم میلرزیدم.....آخرین بار کی انقدر ترسیدم.....روی هوا معلق شدم و از سرویس بیرون اومدم.....روی جای سفت و سردی نشستم......
_ هیسسس چیزی نیست آروم....اروم
اشک هامو پاک میکرد و من دست های سردشو رو صورت داغم حس میکردم.....وقتی به خودم اومدم که چشمام توسطش بوسیده شد.....روی پاهاش نشسته بودم......بهش نگاه کردم و دوباره اشک هام ریخت.....لبام از بغض میلرزید.....سرمو روی شونش گذاشتم و هق زدم.....به لباسش چنگ زدم....
+ تنهام نزار....لطفا....
۳۳.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.