trap
ـ آه... یونگیا.
تهیونگ با شنیدن صدای کوک به سمتش برگشت. پس دوست پسرش بود...
لبهای جونگکوک با دیدن یونگی، به لبخند قشنگی باز شد. یونگی
تنهای به تهیونگ زد و وارد خونه شد و مستقیم به سمت جونگکوک
رفت.
ـ یونگیا بخاطر من اومدی؟
با لبخند تشکرآمیزی از یونگی پرسید، ولی به جای جواب، یه سیلی
محکم نصیبش شد.
ـ چطور تونستی؟...
صدای داد یونگی تو اتاق پخش شد. جونگکوک همینطور که دستش
رو روی جای سیلی روی صورتش گذاشته بود، شوکه شده به سمت
یونگی چرخید. یونگی هیچوقت تا حاال سرش داد نزده بود. اونا حتی
یک بار هم با هم دعوا نکرده بودن... چه برسه به اینکه بخواد بهش
سیلی هم بزنه.
ـ یونگی...
ـ چه گهی خوردی جئون جونگکوک؟ به من بگو این چه گهیه که
خوردی؟
صدای بلند یونگی اذیتش میکرد. تهیونگ سریع نزدیکشون اومد.
ـ هی... سرش داد نزن.
یونگی به سمت تهیونگ چرخید و با عصبانیت یقشو چنگ زد.
ـ تو دیگه کدوم خری هستی که جرئت کردی به جونگکوک من دست
بزنی؟
سریع یقه تهیونگ رو ول کرد و مشت محکمی به صورتش کوبوند.
تهیونگ چند قدم عقبتر پرت شد. پوزخند صداداری زد و به زخم گوشه
لبش دست کشید.
جونگکوک خواست سمت یونگی بره تا آرومش کنه، که متوجه شد
هنوز لباسی تنش نیست.
ـ پس تو یونگیی...
تهیونگ با پوزخندش به یونگی نگاه کرد. یونگی همینطور که با
عصبانیت جونگکوک رو با دست نشون میداد، عربده زد:
ـ آره... من دوستپسر لعنتیشم.
ابروهای تهیونگ باال پرید.
ـ بعد از این غلطی که کردی، فکر نمیکنم دیگه لیاقتشو داشته باشی...
یونگی با عصبانیت مشتشو بیشتر فشار داد.
ـ چی...
ـ دارم میگم لیاقشو نداری. از این به بعد مال منه.
جونگکوک دیگه نتونست تحمل کنه.
ـ چی داری میگی؟
تهیونگ چشم از چشمهای قرمز و وحشی یونگی برنداشت.
ـ راستش... دیشب هم خیلی با دیکم حال کرد.
چشمای جونگکوک گشاد شد و دوباره به بدنش نگاه کرد.
ـ چی؟
به آینهای که جلوش بود، خیره شد. میتونست رد مارکهای بنفش
رنگ رو روی گردن و سینهاش ببینه.
ـ حرومزادهی عوضی.
با داد یونگی، به خودش اومد. یونگی خواست یه مشت دیگه به تهیونگ
بزنه که تهیونگ دسشو تو هوا گرفت و متقابال با دستش محکم کوبید
توی صورت یونگی. یونگی با کمرش، محکم کف زمین افتاد.
ـ توی کثافت حق نداری رو من دست بلند کنی... فهمیدی؟
سرشو به طرف جونگکوک چرخوند.
ـ کوکی هم همینطور... وقتی سیلی بهش زدی، از دستش دادی.
ـ وات د فاک؟
جونگکوک هنوز گیج روی تخت نشسته بود و بهشون نگاه میکرد...
دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
با به یاد آوردن اتفاقات دیشب، دوباره چشمهاش اندازهی دوتا توپ، گرد شد.
تهیونگ با شنیدن صدای کوک به سمتش برگشت. پس دوست پسرش بود...
لبهای جونگکوک با دیدن یونگی، به لبخند قشنگی باز شد. یونگی
تنهای به تهیونگ زد و وارد خونه شد و مستقیم به سمت جونگکوک
رفت.
ـ یونگیا بخاطر من اومدی؟
با لبخند تشکرآمیزی از یونگی پرسید، ولی به جای جواب، یه سیلی
محکم نصیبش شد.
ـ چطور تونستی؟...
صدای داد یونگی تو اتاق پخش شد. جونگکوک همینطور که دستش
رو روی جای سیلی روی صورتش گذاشته بود، شوکه شده به سمت
یونگی چرخید. یونگی هیچوقت تا حاال سرش داد نزده بود. اونا حتی
یک بار هم با هم دعوا نکرده بودن... چه برسه به اینکه بخواد بهش
سیلی هم بزنه.
ـ یونگی...
ـ چه گهی خوردی جئون جونگکوک؟ به من بگو این چه گهیه که
خوردی؟
صدای بلند یونگی اذیتش میکرد. تهیونگ سریع نزدیکشون اومد.
ـ هی... سرش داد نزن.
یونگی به سمت تهیونگ چرخید و با عصبانیت یقشو چنگ زد.
ـ تو دیگه کدوم خری هستی که جرئت کردی به جونگکوک من دست
بزنی؟
سریع یقه تهیونگ رو ول کرد و مشت محکمی به صورتش کوبوند.
تهیونگ چند قدم عقبتر پرت شد. پوزخند صداداری زد و به زخم گوشه
لبش دست کشید.
جونگکوک خواست سمت یونگی بره تا آرومش کنه، که متوجه شد
هنوز لباسی تنش نیست.
ـ پس تو یونگیی...
تهیونگ با پوزخندش به یونگی نگاه کرد. یونگی همینطور که با
عصبانیت جونگکوک رو با دست نشون میداد، عربده زد:
ـ آره... من دوستپسر لعنتیشم.
ابروهای تهیونگ باال پرید.
ـ بعد از این غلطی که کردی، فکر نمیکنم دیگه لیاقتشو داشته باشی...
یونگی با عصبانیت مشتشو بیشتر فشار داد.
ـ چی...
ـ دارم میگم لیاقشو نداری. از این به بعد مال منه.
جونگکوک دیگه نتونست تحمل کنه.
ـ چی داری میگی؟
تهیونگ چشم از چشمهای قرمز و وحشی یونگی برنداشت.
ـ راستش... دیشب هم خیلی با دیکم حال کرد.
چشمای جونگکوک گشاد شد و دوباره به بدنش نگاه کرد.
ـ چی؟
به آینهای که جلوش بود، خیره شد. میتونست رد مارکهای بنفش
رنگ رو روی گردن و سینهاش ببینه.
ـ حرومزادهی عوضی.
با داد یونگی، به خودش اومد. یونگی خواست یه مشت دیگه به تهیونگ
بزنه که تهیونگ دسشو تو هوا گرفت و متقابال با دستش محکم کوبید
توی صورت یونگی. یونگی با کمرش، محکم کف زمین افتاد.
ـ توی کثافت حق نداری رو من دست بلند کنی... فهمیدی؟
سرشو به طرف جونگکوک چرخوند.
ـ کوکی هم همینطور... وقتی سیلی بهش زدی، از دستش دادی.
ـ وات د فاک؟
جونگکوک هنوز گیج روی تخت نشسته بود و بهشون نگاه میکرد...
دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
با به یاد آوردن اتفاقات دیشب، دوباره چشمهاش اندازهی دوتا توپ، گرد شد.
۷.۱k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.