p⁶🪶💍
کاترین « خب تو منو چی صدا میکنی؟
آچا « خب به نظرم شبیه بقیه پرستارا نیستی... خوشکلی.. مهربونی و اینکه خیلی خیلی خوش سلیقه ای... خانم جا
کاترین « لطفا بهم بگو آبی...
آچا « آبی؟؟ *با ذوق... باشه ^^
تهیونگ « خوشحالم با هم کنار اومدین
آچا « همممم.. آبی خوبه دوستش دارم... آبی بریم بازی؟؟
کاترین « حتما فقط میشه، قبلش اتاق منو نشون بدید؟
تهیونگ « آچا اتاق ابی بغل اتاق خودته... اینم کلیدش... خودت این مسئولیت رو بپذیر
آچا « حتمااا..آبی بیا
راوی « آچا با دستای کوچیکش دستای کاترین رو گرفت و رفتن تا اتاقش رو بهش نشون بده
تهیونگ « دختری زیبا.... متین... و مهربون...یورا شبیه توعه... امیدوارم بتونه نبود و جای خالی تو رو برای آچا پر کنه...
شش ماه بعد ))
راوی « کاترین دختری با موهای بلند مشکلی و چشمای براق مشکی بود،! وقتی به چشماش نگاه میکری مظلومیت درونش رو به خوبی حس میکردی... چهره کیوت و زیبایی داشت ... همه اعضای عمارت اونو دوست داشتن... خیلی ها هم باورشون نمیشد که آچا اینقدر زود با کاترین کنار اومده و بهش وابسته شده... حتی بعضی هاشون میگفتن کاترین جادوگره و قراره با حیله همسر ارباب بشه...
کاترین « شش ماه از اومدنم به این عمارت میگذشت و رابطه خوبی با آچا برقرار کرده بودم... هم من... هم اون خیلی بهم وابسته شده بودیم... چند شبی میشد که کنارش توی اتاقش میخوابیدم و براش قصه میخوندم.... توی این مدت فقط چند باری برای خرید بیرون رفتم .. افراد عمارت حق نداشتن بدون اجازه تهیونگ جایی برن و این جزو مسائل امنیتی بود...
راوی « شب شده بود و خدمه مدام این ور و اون ور میرفتن... نخست وزیر و خانواده اش برای صرف شام به عمارت کیم میومدن و بعدش نخست وزیر قرار بود یه جلسه کاری با کیم داشته باشه! کاترین توی اتاقش نشسته بود و ترجیح میداد امشب آفتابی نشه چون دلخوشی از خانواده نخست وزیر نداشت... آچا مشغول بازی بود و فعلا کاری باهاش نداشت.. تصمیم گرفت امشب رو بره بیرون و هوایی بخوره.... کمد لباسیش رو باز کرد و به خیال اینکه تهیونگ اونو نمیبینه یه اور کت سبز پاستیلی با شلوار و تیشرت مشکی پوشید و کلاه مشکیش رو سرش کرد... لبخند رضایت مندی زد و از اتاقش خارج شد! اما همین که پاشو روی اولین پله گذاشت روی بم و جذاب کیم رو شنید
تهیونگ « جایی میری خانم جانگ؟
راوی « کاترین هل کرد و نزدیک بود بیفته اما خودش رو کنترل کرد و برگشت به طرف کیم... دستاشو محکم بهم فشرود و گفت
کاترین « بله جناب کیم
تهیونگ « این طور که پیداست رابطه خوبی با خانواده نخست وزیر ندارین... درست میگم؟
کاترین « بله
تهیونگ « خیلی خب تا آچا بهونه نگرفته سریع برید و برگردین... یک ساعت دیگه باید توی عمارت باشید مفهومه؟
آچا « خب به نظرم شبیه بقیه پرستارا نیستی... خوشکلی.. مهربونی و اینکه خیلی خیلی خوش سلیقه ای... خانم جا
کاترین « لطفا بهم بگو آبی...
آچا « آبی؟؟ *با ذوق... باشه ^^
تهیونگ « خوشحالم با هم کنار اومدین
آچا « همممم.. آبی خوبه دوستش دارم... آبی بریم بازی؟؟
کاترین « حتما فقط میشه، قبلش اتاق منو نشون بدید؟
تهیونگ « آچا اتاق ابی بغل اتاق خودته... اینم کلیدش... خودت این مسئولیت رو بپذیر
آچا « حتمااا..آبی بیا
راوی « آچا با دستای کوچیکش دستای کاترین رو گرفت و رفتن تا اتاقش رو بهش نشون بده
تهیونگ « دختری زیبا.... متین... و مهربون...یورا شبیه توعه... امیدوارم بتونه نبود و جای خالی تو رو برای آچا پر کنه...
شش ماه بعد ))
راوی « کاترین دختری با موهای بلند مشکلی و چشمای براق مشکی بود،! وقتی به چشماش نگاه میکری مظلومیت درونش رو به خوبی حس میکردی... چهره کیوت و زیبایی داشت ... همه اعضای عمارت اونو دوست داشتن... خیلی ها هم باورشون نمیشد که آچا اینقدر زود با کاترین کنار اومده و بهش وابسته شده... حتی بعضی هاشون میگفتن کاترین جادوگره و قراره با حیله همسر ارباب بشه...
کاترین « شش ماه از اومدنم به این عمارت میگذشت و رابطه خوبی با آچا برقرار کرده بودم... هم من... هم اون خیلی بهم وابسته شده بودیم... چند شبی میشد که کنارش توی اتاقش میخوابیدم و براش قصه میخوندم.... توی این مدت فقط چند باری برای خرید بیرون رفتم .. افراد عمارت حق نداشتن بدون اجازه تهیونگ جایی برن و این جزو مسائل امنیتی بود...
راوی « شب شده بود و خدمه مدام این ور و اون ور میرفتن... نخست وزیر و خانواده اش برای صرف شام به عمارت کیم میومدن و بعدش نخست وزیر قرار بود یه جلسه کاری با کیم داشته باشه! کاترین توی اتاقش نشسته بود و ترجیح میداد امشب آفتابی نشه چون دلخوشی از خانواده نخست وزیر نداشت... آچا مشغول بازی بود و فعلا کاری باهاش نداشت.. تصمیم گرفت امشب رو بره بیرون و هوایی بخوره.... کمد لباسیش رو باز کرد و به خیال اینکه تهیونگ اونو نمیبینه یه اور کت سبز پاستیلی با شلوار و تیشرت مشکی پوشید و کلاه مشکیش رو سرش کرد... لبخند رضایت مندی زد و از اتاقش خارج شد! اما همین که پاشو روی اولین پله گذاشت روی بم و جذاب کیم رو شنید
تهیونگ « جایی میری خانم جانگ؟
راوی « کاترین هل کرد و نزدیک بود بیفته اما خودش رو کنترل کرد و برگشت به طرف کیم... دستاشو محکم بهم فشرود و گفت
کاترین « بله جناب کیم
تهیونگ « این طور که پیداست رابطه خوبی با خانواده نخست وزیر ندارین... درست میگم؟
کاترین « بله
تهیونگ « خیلی خب تا آچا بهونه نگرفته سریع برید و برگردین... یک ساعت دیگه باید توی عمارت باشید مفهومه؟
۱۸۸.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.