چه خواهد شد
چه خواهد شد
پارت ۴۶
ملینا : اها باشه پس من تا یه ساعت دیگه میام
مامان/ م : باشه عزیزم بیا.... کاری نداری؟
ملینا : نه خدافظ .
مامان/م : خدافظ
یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و لباس پوشیدم و یه اسنپ گرفتم به سمت خونه مامان و بابام .
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و وقتی در باز شد لیا زود پرید بغلم
ملینا : سلام قشنگم
منم بغلش کردم و باهم رفتیم تو
ملینا : سلام مامان سلام بابا
ملینا/م : سلام عزیزم
بابا/م : به به سلام دختر عزیز بابا
هر سه تاشونو بغل کردم و نشستم رو مبل و مامانم برام شربت آورد .
مامان/م : خب عزیزم...اوضات با ایلیا چطوره؟
لبخندی رو لبام اومد و به دیشب فکر کردم...
ملینا : خوبه...
مامان/م : مطمئنی؟
ملینا: کاملا
مامان/م : خداروشکر
لیا : آجی....من قراره خاله بشم؟
ملینا : ای بابا لیا چی میگی...
لیا : خب عمه که نمیشم.....اخه خیلی باحال میشه.....میشه یه هم بازی برای من
ملینا : جوجو کوچولو...فعلا نگران هم بازیت نباش...باشه؟
لیا اخم کرد.....
بابا/م : مشکلات شرکتمون هم حل شده.....البته با ازدواج شما....الان که اوضاع خوبه میتونی طلاق بگیری....
ملینا : نه....نمیخوام طلاق بگیرم...برای چی اینکارو کنم؟
مامان/م : واقعا؟ تا همین ۱ ماه پیش که داشتی خودتو میکشتی بخاطرش که وای وای کی طلاق میگیرم....
ملینا: اون ۱ ماه پیش بود.... الان همه چی تغییر کرده....
بابا/م : خوبه....
مامان/م : راستی دخترم....میخواستیم درباره ی موضوع مهم باهات حرف بزنیم....
ملینا : چی؟
بابا/م خب راستش....
پارت ۴۶
ملینا : اها باشه پس من تا یه ساعت دیگه میام
مامان/ م : باشه عزیزم بیا.... کاری نداری؟
ملینا : نه خدافظ .
مامان/م : خدافظ
یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و لباس پوشیدم و یه اسنپ گرفتم به سمت خونه مامان و بابام .
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و وقتی در باز شد لیا زود پرید بغلم
ملینا : سلام قشنگم
منم بغلش کردم و باهم رفتیم تو
ملینا : سلام مامان سلام بابا
ملینا/م : سلام عزیزم
بابا/م : به به سلام دختر عزیز بابا
هر سه تاشونو بغل کردم و نشستم رو مبل و مامانم برام شربت آورد .
مامان/م : خب عزیزم...اوضات با ایلیا چطوره؟
لبخندی رو لبام اومد و به دیشب فکر کردم...
ملینا : خوبه...
مامان/م : مطمئنی؟
ملینا: کاملا
مامان/م : خداروشکر
لیا : آجی....من قراره خاله بشم؟
ملینا : ای بابا لیا چی میگی...
لیا : خب عمه که نمیشم.....اخه خیلی باحال میشه.....میشه یه هم بازی برای من
ملینا : جوجو کوچولو...فعلا نگران هم بازیت نباش...باشه؟
لیا اخم کرد.....
بابا/م : مشکلات شرکتمون هم حل شده.....البته با ازدواج شما....الان که اوضاع خوبه میتونی طلاق بگیری....
ملینا : نه....نمیخوام طلاق بگیرم...برای چی اینکارو کنم؟
مامان/م : واقعا؟ تا همین ۱ ماه پیش که داشتی خودتو میکشتی بخاطرش که وای وای کی طلاق میگیرم....
ملینا: اون ۱ ماه پیش بود.... الان همه چی تغییر کرده....
بابا/م : خوبه....
مامان/م : راستی دخترم....میخواستیم درباره ی موضوع مهم باهات حرف بزنیم....
ملینا : چی؟
بابا/م خب راستش....
۴.۰k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.