Damn, I still love you♡ P 1♡
ات ویو
خسته و کوفته از رستورانم برگشتم...
لباسامو با یه تاپ شورتک عوض کردم...
یه کاسه چیپس برداشتم و تلویزیون و روشن کردم که فیلم ببینم که یهوو برقا رفت..صدایی مثل سوت زدن داشت نزدیکم میشد..ات:ها هایجین تویی؟مسخره بازی نکن .صدا نزدیک تر شد.ن نههه امکان نداره .اون الان مرده. صدایی خشدار به گوشم رسید.
کوک:دلت برام تنگ نشده بود؟؟؟هانی؟
ات:اععععععععع جیغغغغغغعغغغ
کوک:چرا جیغ میزنی عشقم،ناراحتی بعد دو سال منو میبینی؟من که خیلی خوشحالم.
ات:چراغا روشن شد.از ترس تو کاناپه جمع شدم...لب زدم:ف فقط سریع منو بکش..بدون درد
کوک:کی گفته قراره بمیری بیبی؟
ات:ممیخوای زجر کشم کنی؟
کوک:معلومه که نه.منه لعنتی هنوزم عاشقتم....
ات:آروم گریه کردم...
کوک:گریه نکن بیب.نشست رو کاناپه...هوس دستپختتو کردم بیب.برام غذا بپز.
ات:ب باشه(آروم)
رفتم تو آشپزخونه و یه بسته رامیون برداشتم. کوک دستشو زیر چونش گذاشته بود و به حرکاتم خیره شده بود..
ات :غذا و تو فر گذاشتم و منتظر شدم آماده شه
وقتی آماده شد توی ظرف ریختم و براش بردم
کوک:بیا بشین
ات:
کوک:نشنیدی؟
ات:چ چرا.تو دور ترین نقطه از کوک نشست.
کوک:اونجا نه بیب،بیا روی پام،از سرکار اومدی خسته ای.حتما گشنتم هست...بیا بهت غذا بدم...
ات:آروم روی پاش نشستم.کوک با چاپستیک بهم غذا داد.قورتش دادم.کوک:دلم برات تنگ شده بود بیب.خسته شده بودم از بس از دور میدیدمت.. ات:چ چی یعنی...کوک:آره.تو حس نمیکردی یکی داره تعقیبت میکنه؟میدیدم همش پشت سرتو نگاه میکردی..ات:اوهوم
کوک:منو بغل کرد و به طرف اتاق برد...لباساتو بپوش بیب.قراره بریم خونمون.
از کمد یه دست لباس بهم داد...بپوش
ات:ن نمیری ب بیرون؟
کوک:نه
ات:ب باشه آروم لباسمو درآوردم و لباسی که کوک بهم داد پوشیدم
کوک:خب بیب بریم خونمون...
دستمو کشید و از خونه اومدیم بیرون
کوک در یه ماشین و باز کرد و روشنش کرد و حرکت کردیم...
آروم اشک میریختم.. چرا زندگی من اینجوریه؟کاش لاقل منو بکشه
تو این افکار بودم که دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد..
اسلاید دوم لباس ات وقتی از سرکار اومدی
سوم لباس تو خونش
چهار لباس کوک
پنج لباسی که کوک به ات داد...
خسته و کوفته از رستورانم برگشتم...
لباسامو با یه تاپ شورتک عوض کردم...
یه کاسه چیپس برداشتم و تلویزیون و روشن کردم که فیلم ببینم که یهوو برقا رفت..صدایی مثل سوت زدن داشت نزدیکم میشد..ات:ها هایجین تویی؟مسخره بازی نکن .صدا نزدیک تر شد.ن نههه امکان نداره .اون الان مرده. صدایی خشدار به گوشم رسید.
کوک:دلت برام تنگ نشده بود؟؟؟هانی؟
ات:اععععععععع جیغغغغغغعغغغ
کوک:چرا جیغ میزنی عشقم،ناراحتی بعد دو سال منو میبینی؟من که خیلی خوشحالم.
ات:چراغا روشن شد.از ترس تو کاناپه جمع شدم...لب زدم:ف فقط سریع منو بکش..بدون درد
کوک:کی گفته قراره بمیری بیبی؟
ات:ممیخوای زجر کشم کنی؟
کوک:معلومه که نه.منه لعنتی هنوزم عاشقتم....
ات:آروم گریه کردم...
کوک:گریه نکن بیب.نشست رو کاناپه...هوس دستپختتو کردم بیب.برام غذا بپز.
ات:ب باشه(آروم)
رفتم تو آشپزخونه و یه بسته رامیون برداشتم. کوک دستشو زیر چونش گذاشته بود و به حرکاتم خیره شده بود..
ات :غذا و تو فر گذاشتم و منتظر شدم آماده شه
وقتی آماده شد توی ظرف ریختم و براش بردم
کوک:بیا بشین
ات:
کوک:نشنیدی؟
ات:چ چرا.تو دور ترین نقطه از کوک نشست.
کوک:اونجا نه بیب،بیا روی پام،از سرکار اومدی خسته ای.حتما گشنتم هست...بیا بهت غذا بدم...
ات:آروم روی پاش نشستم.کوک با چاپستیک بهم غذا داد.قورتش دادم.کوک:دلم برات تنگ شده بود بیب.خسته شده بودم از بس از دور میدیدمت.. ات:چ چی یعنی...کوک:آره.تو حس نمیکردی یکی داره تعقیبت میکنه؟میدیدم همش پشت سرتو نگاه میکردی..ات:اوهوم
کوک:منو بغل کرد و به طرف اتاق برد...لباساتو بپوش بیب.قراره بریم خونمون.
از کمد یه دست لباس بهم داد...بپوش
ات:ن نمیری ب بیرون؟
کوک:نه
ات:ب باشه آروم لباسمو درآوردم و لباسی که کوک بهم داد پوشیدم
کوک:خب بیب بریم خونمون...
دستمو کشید و از خونه اومدیم بیرون
کوک در یه ماشین و باز کرد و روشنش کرد و حرکت کردیم...
آروم اشک میریختم.. چرا زندگی من اینجوریه؟کاش لاقل منو بکشه
تو این افکار بودم که دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد..
اسلاید دوم لباس ات وقتی از سرکار اومدی
سوم لباس تو خونش
چهار لباس کوک
پنج لباسی که کوک به ات داد...
۷.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.