𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐒𝐞𝐨𝐮𝐥 پارت ۱۵
گیج و منگ داشتم به هول و ولای کسی که بالا سرم بود نگاه میکردم یکم بیشتر دقت کردم دیدم ماهانه چیشده بود چرا بیمارستان بودم هیچی یادم نمیومد
دکتر=خانم ا.ت صدای منو میشنوی؟
ا.ت=ب.بله
دکتر=خوبه الان حالتون چطوره
ا.ت=ا.اب میخوام
ماهان با لرز و ترس اب ریخت و اورد جلو دهنم بزور دو سه قطره خوردم که گلوم نرم شد و بهتر شدم
دکتر=خب الان خوبی؟
ا.ت=بله خوبم من چرا اینجام چه اتفاقی برام افتاده؟
دکتر=طبیعی عه که چیزی یادتون نیاد شما دچار یک شوک خیلی بزرگ شدین که باعث شده از هوش برین الان شما ۵ روزه که اینجا بستری هستین
ا.ت=۵ رووزز😱😳
دکتر=بله وقتی اوردنتون اینجا از تب داشتین میسوختین و اینکه تشنج هم داشتین اما الان به نظر میرسه که بهترین
ا.ت=من کی مرخص میشم؟
دکتر=امروز میتونین برین خونه اما تا یه مدتی نباید بهتون فشار بیاد استرس هیجان و غم و ناراحتی موجب بروز شوک بزرگ در شما میشه و ممکنه دوباره از حال برین
ا.ت=ممنون اقای دکتر مراقب هستم
دکتر=بلا به دور باشه
دکتر حرفشو زد و رفت وقتی رفت چشمامو بستم تا یادم بیاد چیشده خونه ی خاله بودیم و بعد از بازی با بچه ها در شدم و رفتم دستشویی.......صب کن....امیر ا.اون اومد و منو به دیوار کوبوند وای خدایا نه نه اونجا
ماهان=خوبی؟چیزی میخوری
با صدای ماهان رشته افکارم پاره شد
ا.ت=خوبم.....من چرا اینجام؟چیشد اون شب
ماهان=ا.امیر داشت تورو اذیت میکرد من اومدم دیدم تورو بغل کرده و داره میبوستت وقتی ازت جداش کردم یهو از حال رفتی الانم اینجا ۵ روزه بیهوشی مامان و بابا خیلی نگرانت بودن که نکنه چیزیت بشه منم اون روز یه گوشمالی حسابی به امیر دادم که حساب کار دستش بیاد
ا.ت=........
ماهان=خیلی نگرانت بودم که چیزیت شده یا نه؟این ۵ روز برام مث ۵ قرن گذشت هرروز مردم و زنده شدم یک روز نخوابیدم تا شاید بهوش بیای و من نفهمم
ا.ت=........
ماهان=........
ا.ت=من نمیدونم چی بگم من نمیتونم تن به عشقی بدم که خودم نمیخوامش ماهان من به چشم برادر نمیتونم عاشقت بشم اینو بفهم ماهان درک کن نمیدونم چی شد که تو عاشقم شدی اما این درست نیست ماهان لطفا لطفا از این عشق دست بردار
ماهان=نمیتونم ا.ت نمیتونم هرروز میبینمت و این عذابم میده که بخوام اینو فراموش کنم
ا.ت=وقتی من نیستم چیکارش میکنی ها؟بگو ببینم
ماهان=واسته همی.......
قبل از اینکه حرفش تموم بشه در اتاق باز شد و دایی اول از همه اومد داخل یکی یکی همه اومدن و دورم جمع شدن خاله دایی زندایی ارتمیس ایناز و بقیه هم بودن
همشون حالمو پرسیدن و منم یه جواب کوتاه خوبم بهشون دادم بیشتر از این نمیتونستم حالو احوالمو توصیف کنم اونجور باید دروغ میگفتم و از دروغ گفتن متنفر بودم
زندایی=از اون امیر نگذره که تورو به این روز انداخت
دکتر=خانم ا.ت صدای منو میشنوی؟
ا.ت=ب.بله
دکتر=خوبه الان حالتون چطوره
ا.ت=ا.اب میخوام
ماهان با لرز و ترس اب ریخت و اورد جلو دهنم بزور دو سه قطره خوردم که گلوم نرم شد و بهتر شدم
دکتر=خب الان خوبی؟
ا.ت=بله خوبم من چرا اینجام چه اتفاقی برام افتاده؟
دکتر=طبیعی عه که چیزی یادتون نیاد شما دچار یک شوک خیلی بزرگ شدین که باعث شده از هوش برین الان شما ۵ روزه که اینجا بستری هستین
ا.ت=۵ رووزز😱😳
دکتر=بله وقتی اوردنتون اینجا از تب داشتین میسوختین و اینکه تشنج هم داشتین اما الان به نظر میرسه که بهترین
ا.ت=من کی مرخص میشم؟
دکتر=امروز میتونین برین خونه اما تا یه مدتی نباید بهتون فشار بیاد استرس هیجان و غم و ناراحتی موجب بروز شوک بزرگ در شما میشه و ممکنه دوباره از حال برین
ا.ت=ممنون اقای دکتر مراقب هستم
دکتر=بلا به دور باشه
دکتر حرفشو زد و رفت وقتی رفت چشمامو بستم تا یادم بیاد چیشده خونه ی خاله بودیم و بعد از بازی با بچه ها در شدم و رفتم دستشویی.......صب کن....امیر ا.اون اومد و منو به دیوار کوبوند وای خدایا نه نه اونجا
ماهان=خوبی؟چیزی میخوری
با صدای ماهان رشته افکارم پاره شد
ا.ت=خوبم.....من چرا اینجام؟چیشد اون شب
ماهان=ا.امیر داشت تورو اذیت میکرد من اومدم دیدم تورو بغل کرده و داره میبوستت وقتی ازت جداش کردم یهو از حال رفتی الانم اینجا ۵ روزه بیهوشی مامان و بابا خیلی نگرانت بودن که نکنه چیزیت بشه منم اون روز یه گوشمالی حسابی به امیر دادم که حساب کار دستش بیاد
ا.ت=........
ماهان=خیلی نگرانت بودم که چیزیت شده یا نه؟این ۵ روز برام مث ۵ قرن گذشت هرروز مردم و زنده شدم یک روز نخوابیدم تا شاید بهوش بیای و من نفهمم
ا.ت=........
ماهان=........
ا.ت=من نمیدونم چی بگم من نمیتونم تن به عشقی بدم که خودم نمیخوامش ماهان من به چشم برادر نمیتونم عاشقت بشم اینو بفهم ماهان درک کن نمیدونم چی شد که تو عاشقم شدی اما این درست نیست ماهان لطفا لطفا از این عشق دست بردار
ماهان=نمیتونم ا.ت نمیتونم هرروز میبینمت و این عذابم میده که بخوام اینو فراموش کنم
ا.ت=وقتی من نیستم چیکارش میکنی ها؟بگو ببینم
ماهان=واسته همی.......
قبل از اینکه حرفش تموم بشه در اتاق باز شد و دایی اول از همه اومد داخل یکی یکی همه اومدن و دورم جمع شدن خاله دایی زندایی ارتمیس ایناز و بقیه هم بودن
همشون حالمو پرسیدن و منم یه جواب کوتاه خوبم بهشون دادم بیشتر از این نمیتونستم حالو احوالمو توصیف کنم اونجور باید دروغ میگفتم و از دروغ گفتن متنفر بودم
زندایی=از اون امیر نگذره که تورو به این روز انداخت
۸.۷k
۰۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.