ندیمه عمارت p:¹³
اربابی که دیگه کمتر از گل به همسرش...دختر دایش...کسی که عاشقش بود نمی گفت ؛...خوشبختی های زندگیش دونه به دونه داشتن خودشون و نشون میدادن ...وقتی فهمید دوست صمیمیش ...خواهرش با بهترین پسر و مهربون ترین مرد که دیده ازدواج میکنه چقد براش خوشحال بود!.... اما مگه سایه نحس دشمناشون کم میشد!....این عشق ناخواسته خیلی بزرگ بود ....پس باید خیلی تاوان میداد!!!!
کسی که یه بار تمام زندگی پسر عاشق و نابود کرده بود حالا اومده بود برای بار دوم تمام این زندگی تازه جون گرفته شو نابود کنه....و موفق شد!...تونست با اتهام دختر به خیانت....پسر بیچاره دیگه نای خیانت دوباره و نداشت .... دیگه قلب تازه خوب شده اش تحمل یه ضربه ی دیگه رو نداشت اینبار قطعا نابود میشد!....اتهام خیانتی که همسرش و بهترین رفیقش زدن براش کم دردی نبود!...اون اعتماد داشت..هم به زنش ..هم به رفیقش ....اما به چشماش اعتماد نداشت!.....به اون عکسا که نگاه میکرد ..تمام تنش از دورن میلرزد و کیمیتونست متوجه این لرزش بشه جز دختر معصوم و عاشقش!...پسر یا همون ارباب سنگ دل از گفتن این درخواست شرم داشت کسی که بیشتر اذیت شد خودش بود اما باز گفت....گفت تا بتونه خودشو ...چشماشو قانع کنه!
:میگیره ....دی ان ای میگیره...ولی اگه حرفت درست نباشه جوری میکشمت که رسانه ای شی!...
حرف پسر چیزی جز درد توی قلبش نبود اما چاره ای نداشت!...کل خانواده میدونستن که امکان این خیانت صفر چیه زیر صفر اما فقط سکوت کردن...که شاید بزرگ ترن اشتباهشون این بود!....که اگر سکوت نمیکردن شاید هیچ وقت اتفاق های پیش روشون نمی افتاد!...
با اومدن جواب ازمایش چیزی که انتظار نمی رفت اتفاق افتاد...چیزی که نه توی قلب پسر نه توی عقلش جا میگیرفت...معشوقشو متهم کردن حالا مدرکشو نشون میدن! جواب چیزی که میخواست نبود و این شد شروع دوباره بدبختی برای این زندگی تازه شروع شده!...
دختر بیچاره...دلیل این جواب و نمی دوست ..از خودش مطمئن بود..بیشتر از همه چی به خودش اطمینان داش ....اما نمیخواست برای کسی که حتی ثانیه ای بهش شک کرده حرفی بزنه...فقط خودش میدونست که خیانتی در کار نبود !...کم هم مقابله نکرد دربرابر طعنه های پسر...اما دیگه توان وایستادن در برابر حقیر شدنش و نداشت!....بی خبر از اینکه پسر یه زمینه ی مریضی داره! ...مریضی که از خیانت اول تو دلش ریشه دونده بود!....نتیجه ی این بی اعتمادی شد مدت ها فاصله ...فاصله ای که برای جفتشون گرون تموم شد!....درد و عذاب هایی که نزاشت بفهمن کی صاحب بچه های دوقو شدن...یه دختر...و یه پسر!.....پسری که منتظر دختر بود و دختری که منتظر پسر.....حالا پسر با پسرش و دختر با دخترش زندگی میکنه ..بدون اینکه ذره ای از هم خبر داشته باشن! (لیا)
بار ها و بار ها این داستان و از زبون مامان شنیدم و هر بار اینگار براش از قبل تازگی بیشتری داشت و اشکاش کل صورتش و خیس میکرد...امروز این داستان و من گفتم ...به کسی که یکی از اصلی ترین شخصیت های این داستان به اصطلاح زندگی بود!...
کسی که یه بار تمام زندگی پسر عاشق و نابود کرده بود حالا اومده بود برای بار دوم تمام این زندگی تازه جون گرفته شو نابود کنه....و موفق شد!...تونست با اتهام دختر به خیانت....پسر بیچاره دیگه نای خیانت دوباره و نداشت .... دیگه قلب تازه خوب شده اش تحمل یه ضربه ی دیگه رو نداشت اینبار قطعا نابود میشد!....اتهام خیانتی که همسرش و بهترین رفیقش زدن براش کم دردی نبود!...اون اعتماد داشت..هم به زنش ..هم به رفیقش ....اما به چشماش اعتماد نداشت!.....به اون عکسا که نگاه میکرد ..تمام تنش از دورن میلرزد و کیمیتونست متوجه این لرزش بشه جز دختر معصوم و عاشقش!...پسر یا همون ارباب سنگ دل از گفتن این درخواست شرم داشت کسی که بیشتر اذیت شد خودش بود اما باز گفت....گفت تا بتونه خودشو ...چشماشو قانع کنه!
:میگیره ....دی ان ای میگیره...ولی اگه حرفت درست نباشه جوری میکشمت که رسانه ای شی!...
حرف پسر چیزی جز درد توی قلبش نبود اما چاره ای نداشت!...کل خانواده میدونستن که امکان این خیانت صفر چیه زیر صفر اما فقط سکوت کردن...که شاید بزرگ ترن اشتباهشون این بود!....که اگر سکوت نمیکردن شاید هیچ وقت اتفاق های پیش روشون نمی افتاد!...
با اومدن جواب ازمایش چیزی که انتظار نمی رفت اتفاق افتاد...چیزی که نه توی قلب پسر نه توی عقلش جا میگیرفت...معشوقشو متهم کردن حالا مدرکشو نشون میدن! جواب چیزی که میخواست نبود و این شد شروع دوباره بدبختی برای این زندگی تازه شروع شده!...
دختر بیچاره...دلیل این جواب و نمی دوست ..از خودش مطمئن بود..بیشتر از همه چی به خودش اطمینان داش ....اما نمیخواست برای کسی که حتی ثانیه ای بهش شک کرده حرفی بزنه...فقط خودش میدونست که خیانتی در کار نبود !...کم هم مقابله نکرد دربرابر طعنه های پسر...اما دیگه توان وایستادن در برابر حقیر شدنش و نداشت!....بی خبر از اینکه پسر یه زمینه ی مریضی داره! ...مریضی که از خیانت اول تو دلش ریشه دونده بود!....نتیجه ی این بی اعتمادی شد مدت ها فاصله ...فاصله ای که برای جفتشون گرون تموم شد!....درد و عذاب هایی که نزاشت بفهمن کی صاحب بچه های دوقو شدن...یه دختر...و یه پسر!.....پسری که منتظر دختر بود و دختری که منتظر پسر.....حالا پسر با پسرش و دختر با دخترش زندگی میکنه ..بدون اینکه ذره ای از هم خبر داشته باشن! (لیا)
بار ها و بار ها این داستان و از زبون مامان شنیدم و هر بار اینگار براش از قبل تازگی بیشتری داشت و اشکاش کل صورتش و خیس میکرد...امروز این داستان و من گفتم ...به کسی که یکی از اصلی ترین شخصیت های این داستان به اصطلاح زندگی بود!...
۱۳۳.۶k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.