Im nothing without you part 22
بعد از کلی خواهش و تمنا برای اینکه جونگکوک در رو باز کنه ولی فقط صدای گریهشو شنید،اونجا زیر مبل نشست و کلی فکر کرد تا چیزی یادش بیاد اما تنها اتفاقاتی که موقع به هوش بودنش رخ داده بود یادش بود.با شنیدن صدای در اتاق،سریع بهش چشم دوخت و جونگکوک رو با همون لباس ظهرش توی تاریکی خونه دید و چشمش به چمدون توی دستش افتاد.چشماش پف کرده بود و رنگش هنوزم پریده بود! به سمتش رفت_ج.. جونگکوکا...
جونگکوک بدون نگاه کردن بهش با صدای گرفتهای گفت_تهیونگ...من به زمان احتیاج دارم
_اما...بزار حداقل توضیح بدم
_هنوزم نمیتونم چیزی که دیدمو هضم کنم..نمیتونم به توضیحت گوش بدم
جونگکوک از خونه خارج شد و تهیونگی که خشک شده بود رو تنها گذاشت؛حتی نمیدونست جونگکوک کجا میره!
------
جونگکوک از طبقه بالا پایین اومد و میسو رو در حال چیدن میز دید؛روی مبل نشست و میسو هم کنارش_ببخشید مزاحمت شدم نونا..واقعا جای دیگهای نداشتم که انقدر دور باشه
میسو دستی به پشتش کشید و سری تکون داد_چه اتفاقی افتاده؟وقتی زنگ زدی چیزی نگفتی
کوک بغضشو قورت داد_تهیونگ...
نفس عمیقی کشید_اون..با دختر عموش
پلکی زد تا اشک نریزه_بهم خیانت کرده
میسو که هم تعجب کرده و هم ناراحت شده بود دهن واموندش رو بست؛واقعا باور اینکه کسی به عاشقیِ تهیونگ همچین کاری کرده باشه سخته!
_چ..چطوری فهمیدی؟
جونگکوک بهش توضیح داد و میسو آبدهانشو قورت داد اما با شنیدن صدای گریه کوک سمتش برگشت_نمیدونم چرا اینطوری کرده..همیشه میگفت دوسم داره.حتی با اینکه میدونستم یوری دوسش داره بهش اعتماد داشتم،من..واقعا احمق بودم
میسو بغلش کرد و گذاشت دوباره همون نونای خوبش باشه؛کسی که بچگی توی پرورشگاه ازش مراقبت میکرد و درداشو بهش گفته بود اما وقتی مادربزرگ به سرپرستی گرفتش زیاد همو ندیدن و میسو به بوسان اومد.
از بغلش دراومد و اشکاشو پاک کرد.
_درکت میکنم کوک.میدونم خیانت چه دردی داره و آدم چطور توی این آتیش میسوزه
دستی به پشتش کشید_اما باید قوی موند.ما آدمایی نیستیم که به این زودی از پا بیفتیم یادته؟تو میتونی این درد رو هم طاقت بیاری و اینم میگذره
جونگکوک سری تکون داد._بیا یه چیزی بخور
_نه نونا نمیتونم بخورم
_باشه پس برو استراحت کن اینجوری مریض میشی
کوک سری تکون داد اما میدونست خوابش نمیبره و قراره کل شب فکر کنه و بیاختیار اشک بریزه...
------
توی آشپزخونه تاریک روی صندلی نشسته بود و داشت فکر میکرد که چطور این اتفاق افتاد؟چطور وقتی یونگی زنگ زد یوری دست به کار شد و نقشهش رو انجام داد؟یعنی یونگی هم توی این موضوع نقشی داره؟اصلا چطور بیهوش شد و چه اتفاقی افتاد و کی اینا رو به کوک گفت؟
ادامه در کامنت
like please??
جونگکوک بدون نگاه کردن بهش با صدای گرفتهای گفت_تهیونگ...من به زمان احتیاج دارم
_اما...بزار حداقل توضیح بدم
_هنوزم نمیتونم چیزی که دیدمو هضم کنم..نمیتونم به توضیحت گوش بدم
جونگکوک از خونه خارج شد و تهیونگی که خشک شده بود رو تنها گذاشت؛حتی نمیدونست جونگکوک کجا میره!
------
جونگکوک از طبقه بالا پایین اومد و میسو رو در حال چیدن میز دید؛روی مبل نشست و میسو هم کنارش_ببخشید مزاحمت شدم نونا..واقعا جای دیگهای نداشتم که انقدر دور باشه
میسو دستی به پشتش کشید و سری تکون داد_چه اتفاقی افتاده؟وقتی زنگ زدی چیزی نگفتی
کوک بغضشو قورت داد_تهیونگ...
نفس عمیقی کشید_اون..با دختر عموش
پلکی زد تا اشک نریزه_بهم خیانت کرده
میسو که هم تعجب کرده و هم ناراحت شده بود دهن واموندش رو بست؛واقعا باور اینکه کسی به عاشقیِ تهیونگ همچین کاری کرده باشه سخته!
_چ..چطوری فهمیدی؟
جونگکوک بهش توضیح داد و میسو آبدهانشو قورت داد اما با شنیدن صدای گریه کوک سمتش برگشت_نمیدونم چرا اینطوری کرده..همیشه میگفت دوسم داره.حتی با اینکه میدونستم یوری دوسش داره بهش اعتماد داشتم،من..واقعا احمق بودم
میسو بغلش کرد و گذاشت دوباره همون نونای خوبش باشه؛کسی که بچگی توی پرورشگاه ازش مراقبت میکرد و درداشو بهش گفته بود اما وقتی مادربزرگ به سرپرستی گرفتش زیاد همو ندیدن و میسو به بوسان اومد.
از بغلش دراومد و اشکاشو پاک کرد.
_درکت میکنم کوک.میدونم خیانت چه دردی داره و آدم چطور توی این آتیش میسوزه
دستی به پشتش کشید_اما باید قوی موند.ما آدمایی نیستیم که به این زودی از پا بیفتیم یادته؟تو میتونی این درد رو هم طاقت بیاری و اینم میگذره
جونگکوک سری تکون داد._بیا یه چیزی بخور
_نه نونا نمیتونم بخورم
_باشه پس برو استراحت کن اینجوری مریض میشی
کوک سری تکون داد اما میدونست خوابش نمیبره و قراره کل شب فکر کنه و بیاختیار اشک بریزه...
------
توی آشپزخونه تاریک روی صندلی نشسته بود و داشت فکر میکرد که چطور این اتفاق افتاد؟چطور وقتی یونگی زنگ زد یوری دست به کار شد و نقشهش رو انجام داد؟یعنی یونگی هم توی این موضوع نقشی داره؟اصلا چطور بیهوش شد و چه اتفاقی افتاد و کی اینا رو به کوک گفت؟
ادامه در کامنت
like please??
۳.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.