رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۲۹
.......
چند ساعتی میشد که بر روی مبل ولو بود و با گوشی ور میرفت
بالاخره خسته شد و گوشی را طبق عادت همیشگی بر روی مبل پرت کرد
با خود فکر کرد
اگر بخواهد با فرزاد باشد،باید از این خانه،ماشین،حساببانکی و چه و چه و چه بگذرد
با اینکه خوب بود و دلش به ظلم گواه نمیداد اما،تحمل فقر را نداشت
از بچگی در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما از وقتی پدربزرگش او و خانوادهاش را بیرون کرد روی خوش از زندگی ندید
تقریبا صبح شده بود و او هنوز نخوابیده بود
با خود کلنجار میرفت که با شنیدن آوای خوشایند اذان از فکر کردن دست برداشت و هر دوگوش را برای شنیدن اذان تیز کرد
اخلاقش گاه گَند و غیرقابل تحمل میشد
از پدربزرگش یاد داشت که اگر به اذان گوش دهد،اخلاقش به تدریج بهتر میشود
تا اتمام اذان صبر کرد و سپس سریع از جا برخاست تا نمازش را بخواند
زیبایی چهرهاش با چادر سفید چند برابر شده بود
دو رکعت نمازصبح را که خواند،خدا سجده کرد تا درد و دل کند
هی گناهانش را تکرار میکرد و انتظار مغفرت و رحمت خداوند را داشت
خداوند هم با این همه،باز هم بندهاش را تنها نمی داشت
سرش را از مهر برداشت
خواست استخاره کند تا بداند با فرزاد باشد یا نه،نیت کرد و لای قرآن را باز کرد
اما همان لحضه به فکر رفت
مگر قرآن گواه به بد میدهد؟چه انتظاری داشت
قرآن را با احترام بست و کنار سجاده گذاشت
چشمانش را محکم بست و با خود و خدا عهد کرد که جا نزند
تمام تلاشش را میکند تا به قول فرزاد عمارت را به آتش بکشد
.......
#پارت۲۹
.......
چند ساعتی میشد که بر روی مبل ولو بود و با گوشی ور میرفت
بالاخره خسته شد و گوشی را طبق عادت همیشگی بر روی مبل پرت کرد
با خود فکر کرد
اگر بخواهد با فرزاد باشد،باید از این خانه،ماشین،حساببانکی و چه و چه و چه بگذرد
با اینکه خوب بود و دلش به ظلم گواه نمیداد اما،تحمل فقر را نداشت
از بچگی در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما از وقتی پدربزرگش او و خانوادهاش را بیرون کرد روی خوش از زندگی ندید
تقریبا صبح شده بود و او هنوز نخوابیده بود
با خود کلنجار میرفت که با شنیدن آوای خوشایند اذان از فکر کردن دست برداشت و هر دوگوش را برای شنیدن اذان تیز کرد
اخلاقش گاه گَند و غیرقابل تحمل میشد
از پدربزرگش یاد داشت که اگر به اذان گوش دهد،اخلاقش به تدریج بهتر میشود
تا اتمام اذان صبر کرد و سپس سریع از جا برخاست تا نمازش را بخواند
زیبایی چهرهاش با چادر سفید چند برابر شده بود
دو رکعت نمازصبح را که خواند،خدا سجده کرد تا درد و دل کند
هی گناهانش را تکرار میکرد و انتظار مغفرت و رحمت خداوند را داشت
خداوند هم با این همه،باز هم بندهاش را تنها نمی داشت
سرش را از مهر برداشت
خواست استخاره کند تا بداند با فرزاد باشد یا نه،نیت کرد و لای قرآن را باز کرد
اما همان لحضه به فکر رفت
مگر قرآن گواه به بد میدهد؟چه انتظاری داشت
قرآن را با احترام بست و کنار سجاده گذاشت
چشمانش را محکم بست و با خود و خدا عهد کرد که جا نزند
تمام تلاشش را میکند تا به قول فرزاد عمارت را به آتش بکشد
.......
۳.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.