❥𝐩𝐚𝐫𝐭/13 *دردعشق * امیدوارم دوست داشته باشید 😊
چند روز دیگه به همین روال گذشت و من هنوزم حالم بد بود علاوه بر اون حالت تهوع و بیحالی حس غش هم داشتم
هیچ غذایی نمیتونستم بخورم حالم بد میشد...
تصمیم گرفتم برم دکتر اما میترسیدم از آدمای اون بیرون میترسیدم... دیگه به هیچکس اعتماد نداشتم.... به هیچکس
اما چاره ی نداشتم یه هودی و شلوار سیاه ستش رو پوشیدم ماسک زدم و گوشی کیفم رو برداشتم و از خونه امدم بیرون
هوای این دنیا حالم و بدتر میکرد انگار تمام ظلمش و میدیدم ترجیح دادم بخیال فکر کنم، رفتم سمت ماشین به طرف بیمارستان حرکت کردم
بعد چند دقیقه رسیدم یه نوبت گرفتم و منتظر شدم که برم داخل
(10مین بد)
منشی:خانم ا.ت لطفا بفرمایید
ا.ت:ممنون
ا.ت:سلام
دکتر:سلام بفرمایید
رفتم و نشستم
دکتر:چطور میتونم کمکتون کنم
تمام اتفاقات که توی این مدت برام افتاده بود و رو گفتم
دکتر:خوب من نمیتونم الان خبر قطعی رو بدم باید آزمایش بدید من براتون نوشتن خیلی طول نمیکشه الان آزمایش بدید جوابش رو برای من بیارید ببینم
تشکر کردم و رفتم آزمایش دادم خیلی طولی نکشید جوابش آمد گرفتمش و رفتم پیش دکتر با حرفی زد نمیدونستم خوشحال بشم یا نه واقعیت داره!؟....
دکتر:تبریک میگم شما باردارید این حالت هاتونم واسه نی نی کوچولوتون بوده
توی شوک بودم نه خوشحال بودم نه ناراحت.....
الان نبايد با یونگی خوشحالی کنیم؟..
نبايد وجود این بچه رو جشن بگیریم...
الان نباید کنار یونگی باشم....
تمام اينارو از خودم میپرسیدم، اصلا متوجه اشکام نشده بودم
دکتر:ا.ت خانم ا.ت خانم حالتون خوبه
ا.ت:اما من.. من نمیتونم بچه دارشم
نمیتونم حاملشم..
دکتر:شما طبق درمان بودید بعضی وقتا فقط یه...... برای بارداری کافیه
و شما این شانس و داشتید بهتون تبریک میگم
تشکر کردم و از بیمارستان امدم بيرون
من واقعا الان باید چکار میکردم باید به یونگی بگم، همچی و فراموش کنم،از اینجا برم و با بچم یه زندگی جدید و شروع کنم....
چکارباید بکنم....
هیچ غذایی نمیتونستم بخورم حالم بد میشد...
تصمیم گرفتم برم دکتر اما میترسیدم از آدمای اون بیرون میترسیدم... دیگه به هیچکس اعتماد نداشتم.... به هیچکس
اما چاره ی نداشتم یه هودی و شلوار سیاه ستش رو پوشیدم ماسک زدم و گوشی کیفم رو برداشتم و از خونه امدم بیرون
هوای این دنیا حالم و بدتر میکرد انگار تمام ظلمش و میدیدم ترجیح دادم بخیال فکر کنم، رفتم سمت ماشین به طرف بیمارستان حرکت کردم
بعد چند دقیقه رسیدم یه نوبت گرفتم و منتظر شدم که برم داخل
(10مین بد)
منشی:خانم ا.ت لطفا بفرمایید
ا.ت:ممنون
ا.ت:سلام
دکتر:سلام بفرمایید
رفتم و نشستم
دکتر:چطور میتونم کمکتون کنم
تمام اتفاقات که توی این مدت برام افتاده بود و رو گفتم
دکتر:خوب من نمیتونم الان خبر قطعی رو بدم باید آزمایش بدید من براتون نوشتن خیلی طول نمیکشه الان آزمایش بدید جوابش رو برای من بیارید ببینم
تشکر کردم و رفتم آزمایش دادم خیلی طولی نکشید جوابش آمد گرفتمش و رفتم پیش دکتر با حرفی زد نمیدونستم خوشحال بشم یا نه واقعیت داره!؟....
دکتر:تبریک میگم شما باردارید این حالت هاتونم واسه نی نی کوچولوتون بوده
توی شوک بودم نه خوشحال بودم نه ناراحت.....
الان نبايد با یونگی خوشحالی کنیم؟..
نبايد وجود این بچه رو جشن بگیریم...
الان نباید کنار یونگی باشم....
تمام اينارو از خودم میپرسیدم، اصلا متوجه اشکام نشده بودم
دکتر:ا.ت خانم ا.ت خانم حالتون خوبه
ا.ت:اما من.. من نمیتونم بچه دارشم
نمیتونم حاملشم..
دکتر:شما طبق درمان بودید بعضی وقتا فقط یه...... برای بارداری کافیه
و شما این شانس و داشتید بهتون تبریک میگم
تشکر کردم و از بیمارستان امدم بيرون
من واقعا الان باید چکار میکردم باید به یونگی بگم، همچی و فراموش کنم،از اینجا برم و با بچم یه زندگی جدید و شروع کنم....
چکارباید بکنم....
۹۴.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.