گس لایتر/ پارت ۹۹
از زبان نویسنده:
جونگکوک و بایول بعد از پایان روز کاری از شرکت خارج شدن... به ماشین که رسیدن جونگکوک گفت: من میخوام برم دیدن اوما...
-منم میام... چن وقته ندیدمشون...
جونگکوک با اینکه قصد داشت تنهایی مادرشو ببینه ولی چاره ای نبود... نمیخواست بایول رو به شک بندازه... مجبور شد اونو همراه خودش ببره...
دوتایی سوار ماشین شدن و راه افتادن... توی راه بایول درباره کاری که جونگکوک بهش سپرده بود صحبت میکرد... رو به جونگکوک نشسته بود و به در ماشین تکیه داده بود... با آب و تاب توضیح میداد... موقع صحبت کردن مدام دستاشو به حرکت در میاورد... جونگکوک حتی نگاهشم نمیکرد... به بهانه ی اینکه تمرکزش روی رانندگیه حتی لحظه ای روشو برنمیگردوند... از اینکه اینقدر این دختر پر حرف بود متنفر بود... حتی اگر شنوایی یه عمل ارادی بود قطعا موقع صحبت کردنِ بایول گوشاش رو میبست...
بایول بعد از اینکه تمام توضیحات مدنظرشو داد از جونگکوک پرسید: خب... چطوری بفهمیم نقص فاکتورا کار کیه؟
یعنی اون همه پول رو کی برمیداره؟...
جونگکوک که از پرحرفیای بایول کلافه شده بود و فقط میخواست کمی آرامش داشته باشه گفت: بعدا میگم...
بایول که با لحن خسته ی جونگکوک مواجه شد سکوت کرد...
*********
وقتی به خونه ی جئون رسیدن نامو به استقبالشون اومد... بیشتر اوقات خونه میموند... خودش رو بازنشسته کرده بود... اون خوب بلد بود چطوری زندگی کنه و لذت ببره...
پیک شراب توی دستش بود و با روی خوش به سمت پسر و عروسش رفت... بایول لبخندی زد و به سمت نامو اومد...
نامو به محض دیدنش سر شوخی با بایول رو باز کرد... و گفت: آخرین باری که دیدمت توی مهمونی خونتون بود... چهرتو داشت یادم میرفت...
بایول سریعا شروع به توضیح کرد: باور کنید مشغله هامون خیلی زیاد شده... کارای شرکت فرصت نمیده... ببخشید...
جونگکوک دستشو توی جیب شلوار جین آبی رنگش برده بود و به اون دو نگاه میکرد... نگاهش تحقیرآمیز بود... انگار به دو احمق نگاه میکرد... اما سکوتش روی افکارش سرپوش میذاشت...
جونگکوک حتی از پدر و مادرش هم دل خوشی نداشت... چه برسه به بایول!....
وقتی نامو و بایول احوالپرسی صمیمانشون به پایان رسید، بایول جلوتر به سمت عمارت رفت... نامو اون لحظه به سمت جونگکوک رفت...
آغوششو به روی جونگکوک باز کرد و گفت: سلام پسرم...
جونگکوک دستشو دراز کرد و به نامو دست داد... آغوش پدر رو رد کرد... با لحن سردی به سلامش جواب داد و به سمت خونه رفت...
نامو شوک شد... چند ساعت پیش که نایون در مورد جونگکوک صحبت کرده بود اون حرفا رو جدی نگرفته بود... ولی حالا متوجه شد!...
اون هم به سمت خونه رفت...
*******
وقتی همگی توی پذیرایی نشسته بودن تلفن بایول زنگ خورد... بایول به صفحه ی گوشیش نگاهی انداخت و از روی مبل بلند شد...
جونگکوک و بایول بعد از پایان روز کاری از شرکت خارج شدن... به ماشین که رسیدن جونگکوک گفت: من میخوام برم دیدن اوما...
-منم میام... چن وقته ندیدمشون...
جونگکوک با اینکه قصد داشت تنهایی مادرشو ببینه ولی چاره ای نبود... نمیخواست بایول رو به شک بندازه... مجبور شد اونو همراه خودش ببره...
دوتایی سوار ماشین شدن و راه افتادن... توی راه بایول درباره کاری که جونگکوک بهش سپرده بود صحبت میکرد... رو به جونگکوک نشسته بود و به در ماشین تکیه داده بود... با آب و تاب توضیح میداد... موقع صحبت کردن مدام دستاشو به حرکت در میاورد... جونگکوک حتی نگاهشم نمیکرد... به بهانه ی اینکه تمرکزش روی رانندگیه حتی لحظه ای روشو برنمیگردوند... از اینکه اینقدر این دختر پر حرف بود متنفر بود... حتی اگر شنوایی یه عمل ارادی بود قطعا موقع صحبت کردنِ بایول گوشاش رو میبست...
بایول بعد از اینکه تمام توضیحات مدنظرشو داد از جونگکوک پرسید: خب... چطوری بفهمیم نقص فاکتورا کار کیه؟
یعنی اون همه پول رو کی برمیداره؟...
جونگکوک که از پرحرفیای بایول کلافه شده بود و فقط میخواست کمی آرامش داشته باشه گفت: بعدا میگم...
بایول که با لحن خسته ی جونگکوک مواجه شد سکوت کرد...
*********
وقتی به خونه ی جئون رسیدن نامو به استقبالشون اومد... بیشتر اوقات خونه میموند... خودش رو بازنشسته کرده بود... اون خوب بلد بود چطوری زندگی کنه و لذت ببره...
پیک شراب توی دستش بود و با روی خوش به سمت پسر و عروسش رفت... بایول لبخندی زد و به سمت نامو اومد...
نامو به محض دیدنش سر شوخی با بایول رو باز کرد... و گفت: آخرین باری که دیدمت توی مهمونی خونتون بود... چهرتو داشت یادم میرفت...
بایول سریعا شروع به توضیح کرد: باور کنید مشغله هامون خیلی زیاد شده... کارای شرکت فرصت نمیده... ببخشید...
جونگکوک دستشو توی جیب شلوار جین آبی رنگش برده بود و به اون دو نگاه میکرد... نگاهش تحقیرآمیز بود... انگار به دو احمق نگاه میکرد... اما سکوتش روی افکارش سرپوش میذاشت...
جونگکوک حتی از پدر و مادرش هم دل خوشی نداشت... چه برسه به بایول!....
وقتی نامو و بایول احوالپرسی صمیمانشون به پایان رسید، بایول جلوتر به سمت عمارت رفت... نامو اون لحظه به سمت جونگکوک رفت...
آغوششو به روی جونگکوک باز کرد و گفت: سلام پسرم...
جونگکوک دستشو دراز کرد و به نامو دست داد... آغوش پدر رو رد کرد... با لحن سردی به سلامش جواب داد و به سمت خونه رفت...
نامو شوک شد... چند ساعت پیش که نایون در مورد جونگکوک صحبت کرده بود اون حرفا رو جدی نگرفته بود... ولی حالا متوجه شد!...
اون هم به سمت خونه رفت...
*******
وقتی همگی توی پذیرایی نشسته بودن تلفن بایول زنگ خورد... بایول به صفحه ی گوشیش نگاهی انداخت و از روی مبل بلند شد...
۱۵.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.