عشق جانم
پارت سوم
از زبان راوی: نیکولای درگیری ذهنی پیدا کرده بود اون میخواست بره بیرون اما از اربابش میترسید فئودور حتما عصبانی می شود اما نیکولای نمیتونست که بیرون نره یا لایه برف ها پابرهنه نشه اون عاشق این بود که تو برفا قدم بزنه اون این زندگی رو دوست داشت نه خونه یه نشستن فئودور هم رفته بود و تا آخر شب نمی اومد پس تصمیم سختی گرفت اونم اینکه فرار کنه از قصر بیرون رفت کسی نبود انگار تایم استراحت بود رفت به اتاق مخفیش تو حیاط پشتی و وسایلش رو جمع کرد و تو کوله اش ریخت و بعد از دیوار پشتی بالا رفت فرار کرد با تمام سرعت دوید تا از قصر دور شد نفس راحتی کشید ولی بعد خودش کنار یه آبشار یخ زده دید پشت آبشار یه غار بود واردش شد و رفت تا به یه جای مخفی رسید چقدر قشنگ بود پشت یه آبشار روی زمین در از برف دراز کشید خیلی وقت بود دنبال این آرامش میگشت که همونجا خوابش برد
از اون طرف فئودور زودتر از همیشه به قصر برگشت چون خبردار شد که نیکولای نیست کل قصر رو گشتن اما نبود فئودور دستگاه گوشیش رو روشن کرد مکان نیکولای رو فهمید اون به نیکولای یه جی پی اس وصل کرده بود رفت به پشت آبشار
نیکولای تازه بیدار شده بود و سرش درد میکرد که یهو دید که فئودور داره میاد سمتش ترس دوباره به جونش افتاد فئودور داد زد
- کجا بودی مگه نگفتم از قصر نباید دور بشی بهت نشون میدم
دستش رو که کشید نیکولای بی هوش شد که فئودور جلوی افتادنش رو گرفت بغلش کرد و برد به قصر و دکتر خبر کرد اون داشت تو تب میسوخت تا اینکه کار دکتر تموم شد و رفت فئودور شروع کرد به مراقبت از اون کمی آروم شده بود ولی فقط منتظر بهوش اومدن نیکولای بود
از زبان راوی: نیکولای درگیری ذهنی پیدا کرده بود اون میخواست بره بیرون اما از اربابش میترسید فئودور حتما عصبانی می شود اما نیکولای نمیتونست که بیرون نره یا لایه برف ها پابرهنه نشه اون عاشق این بود که تو برفا قدم بزنه اون این زندگی رو دوست داشت نه خونه یه نشستن فئودور هم رفته بود و تا آخر شب نمی اومد پس تصمیم سختی گرفت اونم اینکه فرار کنه از قصر بیرون رفت کسی نبود انگار تایم استراحت بود رفت به اتاق مخفیش تو حیاط پشتی و وسایلش رو جمع کرد و تو کوله اش ریخت و بعد از دیوار پشتی بالا رفت فرار کرد با تمام سرعت دوید تا از قصر دور شد نفس راحتی کشید ولی بعد خودش کنار یه آبشار یخ زده دید پشت آبشار یه غار بود واردش شد و رفت تا به یه جای مخفی رسید چقدر قشنگ بود پشت یه آبشار روی زمین در از برف دراز کشید خیلی وقت بود دنبال این آرامش میگشت که همونجا خوابش برد
از اون طرف فئودور زودتر از همیشه به قصر برگشت چون خبردار شد که نیکولای نیست کل قصر رو گشتن اما نبود فئودور دستگاه گوشیش رو روشن کرد مکان نیکولای رو فهمید اون به نیکولای یه جی پی اس وصل کرده بود رفت به پشت آبشار
نیکولای تازه بیدار شده بود و سرش درد میکرد که یهو دید که فئودور داره میاد سمتش ترس دوباره به جونش افتاد فئودور داد زد
- کجا بودی مگه نگفتم از قصر نباید دور بشی بهت نشون میدم
دستش رو که کشید نیکولای بی هوش شد که فئودور جلوی افتادنش رو گرفت بغلش کرد و برد به قصر و دکتر خبر کرد اون داشت تو تب میسوخت تا اینکه کار دکتر تموم شد و رفت فئودور شروع کرد به مراقبت از اون کمی آروم شده بود ولی فقط منتظر بهوش اومدن نیکولای بود
۸۰۵
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.