وقتی دعوا میکنید و...
صدات آروم بود ولی مشخص بود که به هم ریخته تر از حد ممکنی ..
ملایم اما ترسیده رفتار میکردی ...
و البته که این چیزا از چشم هیون دور نمونده بود
لرزش دستات ... تکون دادنشون پشت سر هم ... تنگی نفس .. استرسی شدنت ..
رسماً پنیک کرده بودی و هیون اینو متوجه شده بود
با همون حالت ادامه دادی : چیزی موند که بهم نگی ؟؟ هیچوقت که نیستی ..وقتی ام که هستی یا من نیستم یا تو گوشیتی .....
سعی میکرد وسط حرفت بهت نزدیک شه
نزدیک تر... نزدیک تر .... تا اینکه با حس اینکه تو بغلشی حرفت نصفه موند
شروع کرد به نوازش موهات ..
سرش و نزدیک گوشت آورد و با صدای آرومی پشت سر هم تکرار کرد : ببخشید ... منظوری نداشتم ... آروم باش ... آروم باش فرشته من ...
.
.
حالا دیگه یک ساعت از دعواتون گذشته بود ...
هر جفتتون نشسته بودید رو زمین
هیونجین طوری بغل گرفته بودت که هر کی میدید میگفت چند سالی هست ندیدتت
هنوز داشت موهات و نوازش میکرد ..
آروم شده بودی ... همین که میدیدی رابطتتون اوکیه کافی بود برات ..
نمیخواستی حتی برای ثانیه ای هم تکون بخوری اما حس اینکه هیون ممکنه دستش که زیر گردنته در بگیری سرت و آوردی بالا
اما با قیافه خوابش مواجه شدی ... مشخص بود تو این یه ساعت گریه کرده
با فکر به اینکه آنقدر اهمیت داده که تا اینجا پیش رفته لبخندی به صورتت اومد و گونش و بوسیدی
حالا دیگه به حالت قبلی خودتون برگشته بودین و این بهترین اتفاق بعد از تلخ ترین اتفاق بود ..
ملایم اما ترسیده رفتار میکردی ...
و البته که این چیزا از چشم هیون دور نمونده بود
لرزش دستات ... تکون دادنشون پشت سر هم ... تنگی نفس .. استرسی شدنت ..
رسماً پنیک کرده بودی و هیون اینو متوجه شده بود
با همون حالت ادامه دادی : چیزی موند که بهم نگی ؟؟ هیچوقت که نیستی ..وقتی ام که هستی یا من نیستم یا تو گوشیتی .....
سعی میکرد وسط حرفت بهت نزدیک شه
نزدیک تر... نزدیک تر .... تا اینکه با حس اینکه تو بغلشی حرفت نصفه موند
شروع کرد به نوازش موهات ..
سرش و نزدیک گوشت آورد و با صدای آرومی پشت سر هم تکرار کرد : ببخشید ... منظوری نداشتم ... آروم باش ... آروم باش فرشته من ...
.
.
حالا دیگه یک ساعت از دعواتون گذشته بود ...
هر جفتتون نشسته بودید رو زمین
هیونجین طوری بغل گرفته بودت که هر کی میدید میگفت چند سالی هست ندیدتت
هنوز داشت موهات و نوازش میکرد ..
آروم شده بودی ... همین که میدیدی رابطتتون اوکیه کافی بود برات ..
نمیخواستی حتی برای ثانیه ای هم تکون بخوری اما حس اینکه هیون ممکنه دستش که زیر گردنته در بگیری سرت و آوردی بالا
اما با قیافه خوابش مواجه شدی ... مشخص بود تو این یه ساعت گریه کرده
با فکر به اینکه آنقدر اهمیت داده که تا اینجا پیش رفته لبخندی به صورتت اومد و گونش و بوسیدی
حالا دیگه به حالت قبلی خودتون برگشته بودین و این بهترین اتفاق بعد از تلخ ترین اتفاق بود ..
۱۴.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.