P14
P14
چشماشو باز کرد. غروب بود. با عشق به غروبی که رو به اتمام بود خیره شده بود که صدایی توجهشو جلب کرد : الیزا.
برگشت : تهیونگ.
تهیونگ از دور به سمت اون میومد . ناگهان قدماشو تند کرد و الیزا رو در آغوش گرفت: دلم برات تنگ شده بود.
_ برای من ؟
تهیونگ شونه های الیزا رو گرفت و به چشماش خیره شد : آره برای تو.
الیزا نفس عمیقی کشید و گفت : تهیونگ ما تازه با هم آشنا شدیم. این که میگی دوست دارم به نظرت یه خورده عجیب نیست؟
تهیونگ به فکر فرو رفت : عجیب....منظورت و نمیفهمم .
_ چون تو دوستی نداشتی ممکنه دوستی رو با دوست داشتن.....
ناگهان تهیونگ انگشتشو رو لبای دختر گذاشت و گفت: کی گفته من دوستی نداشتم ؟
الیزا دست تهیونگ رو کنار برد و گفت: خودت گفتی وقتی بچه بودی دوستی نداشتی.
+ آهان...یادم اومد . منظورم این نبود که هیچوقت دوستی نداشتم. دوستای کمی داشتم ولی خب زیاد باهاشون بازی نمیکردم. من تنها بودم ولی تعدادی دوست هم داشتم.
الیزا صورتشو نزدیک صورت تهیونگ برد و گفت : از کجا معلوم شاید داری منو گول میزنی.
تهیونگ بوسه ی سطحی رو لبای دختر نشوند و گفت: چرا باید به زنی که دوسش دارم دروغ بگم ؟
الیزا سرخ شده بود و زبونش بند اومده بود.
تهیونگ دم گوش دختر گفت : حالا دوشیزه جوان . میخوام ببینم میتونی منو بگیری ؟
و بعد شروع به دویدن کرد. الیزا هم به خودش اومد و به دنبال تهیونگ دوید ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید و ایستاد و داد زد : تهیونگ من یه ایده ای به ذهنم رسیده.
تهیونگ به سمت الیزا دوید : چی ؟
دختر با چشم های درخشان و لبخندی سرشار از عشق گفت : شاید تو دچار عشق در نگاه اول شدی ؟
+ عشق در نگاه اول؟ یعنی چی ؟
الیزا خندید و گفت : یعنی تو وقتی یه نفر رو برای اولین بار میبینی و با همون یه بار دیدن بهش علاقه پیدا میکنی .
+ یعنی من بهت در نگاه اول علاقه پیدا کردم.... خیلی جالبه .
_ آره . عشق در نگاه اول.
+ عشق در نگاه اول.........
لایک و کامنت یادتون نره 💖🥺
چشماشو باز کرد. غروب بود. با عشق به غروبی که رو به اتمام بود خیره شده بود که صدایی توجهشو جلب کرد : الیزا.
برگشت : تهیونگ.
تهیونگ از دور به سمت اون میومد . ناگهان قدماشو تند کرد و الیزا رو در آغوش گرفت: دلم برات تنگ شده بود.
_ برای من ؟
تهیونگ شونه های الیزا رو گرفت و به چشماش خیره شد : آره برای تو.
الیزا نفس عمیقی کشید و گفت : تهیونگ ما تازه با هم آشنا شدیم. این که میگی دوست دارم به نظرت یه خورده عجیب نیست؟
تهیونگ به فکر فرو رفت : عجیب....منظورت و نمیفهمم .
_ چون تو دوستی نداشتی ممکنه دوستی رو با دوست داشتن.....
ناگهان تهیونگ انگشتشو رو لبای دختر گذاشت و گفت: کی گفته من دوستی نداشتم ؟
الیزا دست تهیونگ رو کنار برد و گفت: خودت گفتی وقتی بچه بودی دوستی نداشتی.
+ آهان...یادم اومد . منظورم این نبود که هیچوقت دوستی نداشتم. دوستای کمی داشتم ولی خب زیاد باهاشون بازی نمیکردم. من تنها بودم ولی تعدادی دوست هم داشتم.
الیزا صورتشو نزدیک صورت تهیونگ برد و گفت : از کجا معلوم شاید داری منو گول میزنی.
تهیونگ بوسه ی سطحی رو لبای دختر نشوند و گفت: چرا باید به زنی که دوسش دارم دروغ بگم ؟
الیزا سرخ شده بود و زبونش بند اومده بود.
تهیونگ دم گوش دختر گفت : حالا دوشیزه جوان . میخوام ببینم میتونی منو بگیری ؟
و بعد شروع به دویدن کرد. الیزا هم به خودش اومد و به دنبال تهیونگ دوید ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید و ایستاد و داد زد : تهیونگ من یه ایده ای به ذهنم رسیده.
تهیونگ به سمت الیزا دوید : چی ؟
دختر با چشم های درخشان و لبخندی سرشار از عشق گفت : شاید تو دچار عشق در نگاه اول شدی ؟
+ عشق در نگاه اول؟ یعنی چی ؟
الیزا خندید و گفت : یعنی تو وقتی یه نفر رو برای اولین بار میبینی و با همون یه بار دیدن بهش علاقه پیدا میکنی .
+ یعنی من بهت در نگاه اول علاقه پیدا کردم.... خیلی جالبه .
_ آره . عشق در نگاه اول.
+ عشق در نگاه اول.........
لایک و کامنت یادتون نره 💖🥺
۷.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.