part7(psycho lover)
در حالی که سرم رو توی دستام گرفته بودم اشکام برای خودشون می ریختن و مثل دختربچه های بودم که مامان و باباشونو گم کردن جونگ کوک بلند شد و اومد سمتم دستام رو گرفت و گفت: منم وقتی عمه ی تو نجاتم داد این حسو داشتم با بعضی که اجازه درست حرف زدن نمیداد گفتم:عمه؟ دستامو ول کرد و رفت به سمت پنجره اتاقش و بیرون رو تماشا می کرد و گفت: ۱۵ سال پیش من یادمه که تو یه دختر بچه ی ۲ ساله بودی منم یه پسر ۹ ساله بودم ...روزی که با خانواده هامون برای تفریح رفته بودیم بیرون ...اون روز...
جونگ کوک نمیتونست حرفشو بزنه ...انگار یه چیزی جلوشو گرفته بود
از زبان جونگ کوک:
گفتنش برام سخت بود خودم هم بغض کرده بودم که نفس عمیقی کشیدم و قطره ی اشکی از چشمم افتاد و گفتم: اون روز کانگ سوجون پدر و مادرامون رو کشت ...من و تو و خواهرم فقط زنده موندیم با عمه ی تو که من و خواهرم رو نجات داد ولی تا خواستیم تورو نجات بدیم اون کانگ سوجون عوضی با تورو با خودش برده بود...
دیگه پیدات نکردم تا پارسال که عمت از من خواست که پیدات کنم و ازت مراقبت کنم برگشتم سمت ا/ت هنوز داشت گریه می کرد رفتم سمتش و گفتم : دیگه نه من تنهام نه تو تنهایی...باهم ازش انتقام جون خانواده هامون رو میگیریم ا/ت . ا/ت بلند شد و با صدای گرونش گفت: ب.ببخشید ...من ...میخوام کمی فکر کنم و سریع از اتاق رفت بیرون
از زبان ا/ت
گیج شده بودم و دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم میخواستم برم توی اتاقم و گریه کنم تا وقتی که آروم بشم وقت برای فکر کردن زیاد بود
جونگ کوک نمیتونست حرفشو بزنه ...انگار یه چیزی جلوشو گرفته بود
از زبان جونگ کوک:
گفتنش برام سخت بود خودم هم بغض کرده بودم که نفس عمیقی کشیدم و قطره ی اشکی از چشمم افتاد و گفتم: اون روز کانگ سوجون پدر و مادرامون رو کشت ...من و تو و خواهرم فقط زنده موندیم با عمه ی تو که من و خواهرم رو نجات داد ولی تا خواستیم تورو نجات بدیم اون کانگ سوجون عوضی با تورو با خودش برده بود...
دیگه پیدات نکردم تا پارسال که عمت از من خواست که پیدات کنم و ازت مراقبت کنم برگشتم سمت ا/ت هنوز داشت گریه می کرد رفتم سمتش و گفتم : دیگه نه من تنهام نه تو تنهایی...باهم ازش انتقام جون خانواده هامون رو میگیریم ا/ت . ا/ت بلند شد و با صدای گرونش گفت: ب.ببخشید ...من ...میخوام کمی فکر کنم و سریع از اتاق رفت بیرون
از زبان ا/ت
گیج شده بودم و دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم میخواستم برم توی اتاقم و گریه کنم تا وقتی که آروم بشم وقت برای فکر کردن زیاد بود
۱۴.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.