گس لایتر/ادامه پارت ۲۱۶
******************************************
ایم نابی با ورود به عمارت و سوت و کور بودن اطرافش متعجب بود...
جی وون رو صدا زد...
نابی: خانوم جی وون؟...
با عجله دستمال دستشو روی کابینت انداخت و از آشپزخونه بیرون اومد...
جی وون: بله خانوم؟
نابی: بقیه کجان؟
جی وون: فک میکنم خانوم یون ها توی اتاقشونن و خانوم بایول هم بیرون رفتن
نابی: کجا رفت؟
جی وون: به من چیزی نگفتن
نابی: باشه... برو سر کارات...
بلافاصله با بایول تماس گرفت چون به دختری که از لحاظ روحی روانی شرایط پایداری نداشت نمیتونست اعتماد کنه... اینو به روی خودش نمیاورد ولی این قضیه حقیقت داشت....
بایول: بله اوما؟
نابی: کجایی عزیزم؟
بایول: میرم پیش جیمین
نابی: چی؟ جیمین؟
بایول: آره... گفت میخواد منو ببینه
نابی: باشه... ولی چرا صدات گرفته؟
بایول: مهم نیست... مثل همیشه
نابی : مراقب خودتون باشین
بایول: اوهوم....
*******************************************
توی کافه رستورانی که متعلق به خودش بود نشسته بود... تعطیلش کرده بود تا دربست در اختیار خودش و مهمونش باشه... برای دیدن شخصی که خیلی براش عزیز بود نمیخواست وسط آدمای ناشناس بشینه و مدام با رفت آمدشون تمرکزش رو به هم بریزن...
اما به مهمونش اطلاع داده بود که اینجا برای همه تعطیله به استثنای اون!...
در کافه که باز شد و آویزه های سر در به صدا دراومد از رسیدن عزیزش خبر داد...
احساس غم و هیجان رو آمیخته باهم داشت...
بایول با پسربچش که توی کالسکه بود وارد شدن...
بایول نگاهی به اطراف انداخت و همه ی میز و صندلی ها رو خالی دید...
جیمین درحالیکه گلسش رو سمت بارتندر گرفت تا براش نوشیدنی بریزه از جاش بلند شد و دستشو بالا آورد و بایول رو صدا زد...
جیمین:بایول؟...
جیمین سرپا ایستاد تا بایول پیشش برسه...
و در حالیکه قطعه ای کلاسیک از آثار سباستین باخ فضا رو شاعرانه کرده بود صدای پاشنه ی کفش های بایول اضطراب جیمین رو بیشتر میکرد....
برای بایول صندلی ای رو عقب کشید...
جیمین: خوش اومدی
بایول: ممنونم....
ایم نابی با ورود به عمارت و سوت و کور بودن اطرافش متعجب بود...
جی وون رو صدا زد...
نابی: خانوم جی وون؟...
با عجله دستمال دستشو روی کابینت انداخت و از آشپزخونه بیرون اومد...
جی وون: بله خانوم؟
نابی: بقیه کجان؟
جی وون: فک میکنم خانوم یون ها توی اتاقشونن و خانوم بایول هم بیرون رفتن
نابی: کجا رفت؟
جی وون: به من چیزی نگفتن
نابی: باشه... برو سر کارات...
بلافاصله با بایول تماس گرفت چون به دختری که از لحاظ روحی روانی شرایط پایداری نداشت نمیتونست اعتماد کنه... اینو به روی خودش نمیاورد ولی این قضیه حقیقت داشت....
بایول: بله اوما؟
نابی: کجایی عزیزم؟
بایول: میرم پیش جیمین
نابی: چی؟ جیمین؟
بایول: آره... گفت میخواد منو ببینه
نابی: باشه... ولی چرا صدات گرفته؟
بایول: مهم نیست... مثل همیشه
نابی : مراقب خودتون باشین
بایول: اوهوم....
*******************************************
توی کافه رستورانی که متعلق به خودش بود نشسته بود... تعطیلش کرده بود تا دربست در اختیار خودش و مهمونش باشه... برای دیدن شخصی که خیلی براش عزیز بود نمیخواست وسط آدمای ناشناس بشینه و مدام با رفت آمدشون تمرکزش رو به هم بریزن...
اما به مهمونش اطلاع داده بود که اینجا برای همه تعطیله به استثنای اون!...
در کافه که باز شد و آویزه های سر در به صدا دراومد از رسیدن عزیزش خبر داد...
احساس غم و هیجان رو آمیخته باهم داشت...
بایول با پسربچش که توی کالسکه بود وارد شدن...
بایول نگاهی به اطراف انداخت و همه ی میز و صندلی ها رو خالی دید...
جیمین درحالیکه گلسش رو سمت بارتندر گرفت تا براش نوشیدنی بریزه از جاش بلند شد و دستشو بالا آورد و بایول رو صدا زد...
جیمین:بایول؟...
جیمین سرپا ایستاد تا بایول پیشش برسه...
و در حالیکه قطعه ای کلاسیک از آثار سباستین باخ فضا رو شاعرانه کرده بود صدای پاشنه ی کفش های بایول اضطراب جیمین رو بیشتر میکرد....
برای بایول صندلی ای رو عقب کشید...
جیمین: خوش اومدی
بایول: ممنونم....
۳۶.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.