**گذشته ی سیاه **p20
.ساعت و نگا کردم عقربه ها یک ظهر و نشون میداد ... یعنی خورشید وسط آسمون بود ...باید ببرم شرکت بهش بدم .....با اینکه یادش بود ولی ... ولی نداره ایپک اون میخواد تورو دوباره ببینه ... آخه چرا ؟ وایییی ... بهتره مغز ام و آزاد کنم باید افکارم تهی بشه ... رفتم غرق موزیک های دارک ام شدم و آهنگ مورده علاقه ام از مایکل جکسون رو انتخاب کردم وصل شدم به هدفون گذاشتم رو گوشم ... این آهنگ روحم و ارضا میکنه ..... شروع کردم به کامل کردن نقاشی که داشتم میکشیدم من گل رز ژولیت و خیلی دوس دارم ... رنگ گلبهی رنگه مورده علاقمه... ولی من رز ژولیت و تو خواب و خیال میپرستمش تو خواب بوش میکنم و به گلبرگ هاش بوسه میزنم ... نشستم و شروع کردم به کامل کردنش ....
فلش بک به چند ساعت بعد
ساعت و نگا کردم ساعت چهار و نشون میداد رفتم یه دوش گرفتم و اومدم ... سشوار گرفتم دستم و شروع کردم به خوشک کردن کامل خوشک کردم و بعد شونه رو گرفتم دستم شونه کردم ... موهام مثل همیشه موج قشنگی داشت ... بابام همیشه موهامو شونه میکرد و بهم میگفت زغال کوچولو ...(لبخند ) هی خیلی وقته به بابا سر نزدم ..
موهامو شونه زدم و انداختم رو سینه هامو کمر ام ... جلوی آینه بودم خودمو نگا میکردم تار به تار از هم جدا بودند هر تار از اونیکی تیره تر و مشکی مثل دریای سیاه و موج های مشکی... بلندیشون تا روی باسنم بود ... از جلو آینه رفتم و لباسی که رو تخت بودو برداشتم و پوشیدم رفتم سمت تنها لازم آرایشیم یعنی تینت صورتی و ریمل ام ... اونا رم زدم و طرح و برداشتم و از خونه اومدم بیرون کارت و از کیفم برداشتم و آدرس و نگا کردم ... تو شهر بود رفتم سمت تاکسی ها سوار شدم به راننده آدرس و نشون دادم میشناخت راه افتادیم رفتیم از رو عادت همیشه نگاه ام رفت سمت بیرون شیشه ...هوا پاییزیه (ادمین عاشق پاییزه ؛)هر لحظه ممکن بود بارون بیاد ... هروقت بارون میاد از دیدگاه های متفاوتی بهش نگا میکنم ... وقتی یاد خانواده میفتم بارون دلگیر میشه و دلتنگ ....وقتی یاد تک و تنهاییم میفتم بارون غمناک و دردناک میشه ... وقتی یاد تار های بلند ام که مثل گذشته ام سیاهه میوفتم بارون جدالی بین قشنگی و درد میشه ... انقدر دلم هوای بارون کرده بود ...که نفهمیدم که از تاکسی پیاده شدم ..... روبه روی یه شرکت بودم خیلی خیلی بزرگ بود .. باور این بیلدینگ به این اعظمت و رنگ مشکی واقعا سخته دهنمو بستم و آب دهنمو پر سر صدا قورت دادمو طرح که تو دستم شل شده بود سفت گرفتم و رفتم سمت شرکت وایسادم جلو درب های شیشه ای اتوماتیک باز شد و رفتم تو ... واووووو واقعا خیلی خیلی خفنهههههه همینجوری دوباره مات ام برده بود که یکی اومد سمت ام
منشی : سلام .از قبل وقت گرفته بودین ؟
همینجوری که خیره بودم ، بهش جواب داد ام
ایپک : من یکی از آشنا های آقای کیم تهیونگ هستم و یه کاره خصوصی دارم باهاشون
منشی : پس همراه من بیاید تا اتاقشون و نشونتون بدم
.... وارد آسانسور شدیم .. آسانسور تمام شیشه بود و داشتیم به آخرین طبقات نزدیک میشدیم ... کل شهر زیر پام بود... واقعا اینجا بهشته ...
رسیدیم به طبقه ی آخر و از آسانسور اومدیم بیرون باز همه جا شیشه بود ... انگار هر کاری انجام بدی بقیه میبینن ... همینجوری نگا میکردم که با صحنه ی روبه روم .....
فلش بک به چند ساعت بعد
ساعت و نگا کردم ساعت چهار و نشون میداد رفتم یه دوش گرفتم و اومدم ... سشوار گرفتم دستم و شروع کردم به خوشک کردن کامل خوشک کردم و بعد شونه رو گرفتم دستم شونه کردم ... موهام مثل همیشه موج قشنگی داشت ... بابام همیشه موهامو شونه میکرد و بهم میگفت زغال کوچولو ...(لبخند ) هی خیلی وقته به بابا سر نزدم ..
موهامو شونه زدم و انداختم رو سینه هامو کمر ام ... جلوی آینه بودم خودمو نگا میکردم تار به تار از هم جدا بودند هر تار از اونیکی تیره تر و مشکی مثل دریای سیاه و موج های مشکی... بلندیشون تا روی باسنم بود ... از جلو آینه رفتم و لباسی که رو تخت بودو برداشتم و پوشیدم رفتم سمت تنها لازم آرایشیم یعنی تینت صورتی و ریمل ام ... اونا رم زدم و طرح و برداشتم و از خونه اومدم بیرون کارت و از کیفم برداشتم و آدرس و نگا کردم ... تو شهر بود رفتم سمت تاکسی ها سوار شدم به راننده آدرس و نشون دادم میشناخت راه افتادیم رفتیم از رو عادت همیشه نگاه ام رفت سمت بیرون شیشه ...هوا پاییزیه (ادمین عاشق پاییزه ؛)هر لحظه ممکن بود بارون بیاد ... هروقت بارون میاد از دیدگاه های متفاوتی بهش نگا میکنم ... وقتی یاد خانواده میفتم بارون دلگیر میشه و دلتنگ ....وقتی یاد تک و تنهاییم میفتم بارون غمناک و دردناک میشه ... وقتی یاد تار های بلند ام که مثل گذشته ام سیاهه میوفتم بارون جدالی بین قشنگی و درد میشه ... انقدر دلم هوای بارون کرده بود ...که نفهمیدم که از تاکسی پیاده شدم ..... روبه روی یه شرکت بودم خیلی خیلی بزرگ بود .. باور این بیلدینگ به این اعظمت و رنگ مشکی واقعا سخته دهنمو بستم و آب دهنمو پر سر صدا قورت دادمو طرح که تو دستم شل شده بود سفت گرفتم و رفتم سمت شرکت وایسادم جلو درب های شیشه ای اتوماتیک باز شد و رفتم تو ... واووووو واقعا خیلی خیلی خفنهههههه همینجوری دوباره مات ام برده بود که یکی اومد سمت ام
منشی : سلام .از قبل وقت گرفته بودین ؟
همینجوری که خیره بودم ، بهش جواب داد ام
ایپک : من یکی از آشنا های آقای کیم تهیونگ هستم و یه کاره خصوصی دارم باهاشون
منشی : پس همراه من بیاید تا اتاقشون و نشونتون بدم
.... وارد آسانسور شدیم .. آسانسور تمام شیشه بود و داشتیم به آخرین طبقات نزدیک میشدیم ... کل شهر زیر پام بود... واقعا اینجا بهشته ...
رسیدیم به طبقه ی آخر و از آسانسور اومدیم بیرون باز همه جا شیشه بود ... انگار هر کاری انجام بدی بقیه میبینن ... همینجوری نگا میکردم که با صحنه ی روبه روم .....
۵.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.