کافه پروکوپ فصل دوم/پارت ۶
از زبان جونگکوک:
ما برای کنسرت حسابی تمرین کرده بودیم... دیگه فقط یه روز مونده بود... وسط سالن تمرین توی کمپانی دراز کشیدم رو زمین... حسابی خسته بودم ولی از حرف زدن دست نمیکشیدم...
از زبان جیمین:
جونگکوک همش روی کف پارکت سالن خودشو میکشید و آهنگ میخوند... خیلی بامزه شده بود... خستگی ازتنمون در کرد با کاراش...
از زبان تهیونگ:
کیوت بازیای جونگکوک همیشه به راه بود... جین هیونگم خیلی اوقات همراهیش میکرد و بامزه تر میشد اوضاع....
از زبان کاترین:
توی اتاق هتل نشسته بودم و قهوه میخوردم... پاشدم پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم... ویوی خیلی خوبی بود... کلا از آب و هوای کره خوشم اومد... تو این سه سال کشورای زیادی رفتم ولی کره رو تا حالا ندیده بودم...
هوا عالی بود... دلم میخواست برم و بیرونو بگردم... برای همین حاضر شدم و رفتم پایین... یه ماشینِ در اختیار از هتل گرفتم و از رانندش خواستم منو تو شهر بچرخونه و جاهای قشنگشو نشونم بده... راننده منو برد جلو قصرای قدیمی... پارکای جنگلی زیبا... و خلاصه کلی جای قشنگ و خیلی مدرن و خفن... از یه خیابونم رفتیم که جلوی یه ساختمون خیلی بلند ایستاد و گفت: خانوم اینجا رو هم ببینید... اینجا کمپانی هایب یا همون بیگ هیت هستش... بی تی اس افتخار کشور ماس... اونا با این کمپانی کار میکنن
کاترین: عجب... پس اونا رو افتخار کشورتون میدونین؟
راننده: البته!!! اونا برای ما تاریخ سازی کردن... اونا نه تنها ما رو وارد موسیقی جهانی کردن بلکه کلا کشور کره رو به بقیه نشون دادن که چقدر قدرتمنده و تاریخ غنی ای داره
کاترین: درسته... ولی اگه همه چی مثل سه سال پیشش بود...
راننده: چیزی گفتین خانوم؟
کاترین: نه... با خودم بودم... کافیه دیگه برگردیم هتل
راننده: به این زودی خسته شدین؟ خودتون گفتین وقتتون زیاده که
کاترین: لطفا برگردین هتل
راننده: چشم....
بازم یاد جونگکوک افتادم و تو دلم خالی شد... با اینکه عقل و منطقم میدونه که من روی خوش از جونگکوک نمیبینم اما چرا انقد دلم میگیره؟ چرا وقتی از افتخارات و شهرتشون میشنوم ترس برم میداره که مبادا خیلی مغرور شده باشه که.... اَه... اصلا بیخیالش...
از زبان جونگکوک:
منو جیمین با هم از کمپانی بیرون اومدیم، و میخواستیم سوار ماشین بشیم یه عده از آرمیا بیرون منتظر بودن... تا ما رو دیدن با وجود بادیگاردا به سمت ما اومدن... با خیلیاشون عکس گرفتیم و بهشون امضا دادیم... حس خیلی خوبیه وقتی میبینی کسی دوست داره.... ما خوشحال میشدیم با دیدن طرفدارامون... وقتی داشتیم امضا میدادیم یه دختر از زیر دست بادیگاردمون دوید و لباس جیمین چنگ زد و میخواست بهش بچسبه که بادیگاردا کنارش زدن... تو صورت جیمین دیدم که ناراحت شد ولی به لبخند زدنش ادامه داد... بلاخره بعد از چند دقیقه رفتیم سوار ماشین شدیم... از جیمین پرسیدم: ناراحت شدی ؟
جیمین: من آرمیا رو دوس دارم ولی این حرکتا ابراز علاقه نیست... آزاره
جونگکوک: بلاخره یه روزی میفهمن که این کارا زیاده رویه و ماهم آدم عادی ایم...
ما برای کنسرت حسابی تمرین کرده بودیم... دیگه فقط یه روز مونده بود... وسط سالن تمرین توی کمپانی دراز کشیدم رو زمین... حسابی خسته بودم ولی از حرف زدن دست نمیکشیدم...
از زبان جیمین:
جونگکوک همش روی کف پارکت سالن خودشو میکشید و آهنگ میخوند... خیلی بامزه شده بود... خستگی ازتنمون در کرد با کاراش...
از زبان تهیونگ:
کیوت بازیای جونگکوک همیشه به راه بود... جین هیونگم خیلی اوقات همراهیش میکرد و بامزه تر میشد اوضاع....
از زبان کاترین:
توی اتاق هتل نشسته بودم و قهوه میخوردم... پاشدم پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم... ویوی خیلی خوبی بود... کلا از آب و هوای کره خوشم اومد... تو این سه سال کشورای زیادی رفتم ولی کره رو تا حالا ندیده بودم...
هوا عالی بود... دلم میخواست برم و بیرونو بگردم... برای همین حاضر شدم و رفتم پایین... یه ماشینِ در اختیار از هتل گرفتم و از رانندش خواستم منو تو شهر بچرخونه و جاهای قشنگشو نشونم بده... راننده منو برد جلو قصرای قدیمی... پارکای جنگلی زیبا... و خلاصه کلی جای قشنگ و خیلی مدرن و خفن... از یه خیابونم رفتیم که جلوی یه ساختمون خیلی بلند ایستاد و گفت: خانوم اینجا رو هم ببینید... اینجا کمپانی هایب یا همون بیگ هیت هستش... بی تی اس افتخار کشور ماس... اونا با این کمپانی کار میکنن
کاترین: عجب... پس اونا رو افتخار کشورتون میدونین؟
راننده: البته!!! اونا برای ما تاریخ سازی کردن... اونا نه تنها ما رو وارد موسیقی جهانی کردن بلکه کلا کشور کره رو به بقیه نشون دادن که چقدر قدرتمنده و تاریخ غنی ای داره
کاترین: درسته... ولی اگه همه چی مثل سه سال پیشش بود...
راننده: چیزی گفتین خانوم؟
کاترین: نه... با خودم بودم... کافیه دیگه برگردیم هتل
راننده: به این زودی خسته شدین؟ خودتون گفتین وقتتون زیاده که
کاترین: لطفا برگردین هتل
راننده: چشم....
بازم یاد جونگکوک افتادم و تو دلم خالی شد... با اینکه عقل و منطقم میدونه که من روی خوش از جونگکوک نمیبینم اما چرا انقد دلم میگیره؟ چرا وقتی از افتخارات و شهرتشون میشنوم ترس برم میداره که مبادا خیلی مغرور شده باشه که.... اَه... اصلا بیخیالش...
از زبان جونگکوک:
منو جیمین با هم از کمپانی بیرون اومدیم، و میخواستیم سوار ماشین بشیم یه عده از آرمیا بیرون منتظر بودن... تا ما رو دیدن با وجود بادیگاردا به سمت ما اومدن... با خیلیاشون عکس گرفتیم و بهشون امضا دادیم... حس خیلی خوبیه وقتی میبینی کسی دوست داره.... ما خوشحال میشدیم با دیدن طرفدارامون... وقتی داشتیم امضا میدادیم یه دختر از زیر دست بادیگاردمون دوید و لباس جیمین چنگ زد و میخواست بهش بچسبه که بادیگاردا کنارش زدن... تو صورت جیمین دیدم که ناراحت شد ولی به لبخند زدنش ادامه داد... بلاخره بعد از چند دقیقه رفتیم سوار ماشین شدیم... از جیمین پرسیدم: ناراحت شدی ؟
جیمین: من آرمیا رو دوس دارم ولی این حرکتا ابراز علاقه نیست... آزاره
جونگکوک: بلاخره یه روزی میفهمن که این کارا زیاده رویه و ماهم آدم عادی ایم...
۱۴.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.