پارت ۱۰ (بجای من ببین )
اونسو : امممم ......
تهیونگ: بگو دیگه
اونسو :وایستاا الان میگمم
خوب توو مثل یه جنگلی
تهیونگ : چییییی چراا کجام شبیه جنگله
تهیونگ روی زمین روی چمن جلوی تاپ ایستاده ایکه اونسو روش نشسته بود نشست توقع بهتر و بیشتر از اونسو داشت
اونسو:یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به صحبت
میدونی چیه جنگل همیشه به من حس شادی میده من عاشق بوی جنگلم همیشه وقتی ناراحتم به جنگل از پنجره اتاقم نگاه میکنم نمیتونم برم پیشش چون قانون قوانین قصر نمیزاره خودت که بهتر میدونی توی جنگل کلی گلو و گیاه های قشنگو زیبا هست همیشه سر سبزه حیوانات مختلف داره دقیقا عین اخلاق تو هیچ چراغی اونجا نیست با سپیده دم صبح میشه با غروب خورشید شب میشه
از دید تهیونگ
اون واقعا داشت منو میگفت ؟ واقعا فکر نمیکردم همچین مثالی بزنه بلخره ته قلبم یکم قرص شود به اینکه اونم منو دوست داره واقعا چیزی بود که نیاز داشتم این چند وقت بشنوم حتی اگر حس واقعیشو نگفت ولی بلخره متوجه شودم منو چطوری میبینه واقعا تودلم جنشن گرفته بودم میخواستم از خوشحالی زمینو و زمان رو بهم بدوزم. بزا منم بهش بگم....... نه اگر فکر کنه ازش سو استفاده کردم چییی اونوقت دیگه بهم باز نمیگه دوسم داره ایششششششش چی دارم با خودم میگم اون نگفت که منو دوست داره
با صدای ناقوس (از همون زنگ قدیما که بالای برج های قدیمی بود ) از فکرم بیرون آمدم کم کم داشت شب میشود دیگه باید به کاخ میرفتیم
(ازدید نویسنده که خودم هستم اهمم)
تهیونگ دست اوسورو گرفت و اونرو از روی تاپ بلند کرد باهم به قصر رفت
تهیونگ: بگو دیگه
اونسو :وایستاا الان میگمم
خوب توو مثل یه جنگلی
تهیونگ : چییییی چراا کجام شبیه جنگله
تهیونگ روی زمین روی چمن جلوی تاپ ایستاده ایکه اونسو روش نشسته بود نشست توقع بهتر و بیشتر از اونسو داشت
اونسو:یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به صحبت
میدونی چیه جنگل همیشه به من حس شادی میده من عاشق بوی جنگلم همیشه وقتی ناراحتم به جنگل از پنجره اتاقم نگاه میکنم نمیتونم برم پیشش چون قانون قوانین قصر نمیزاره خودت که بهتر میدونی توی جنگل کلی گلو و گیاه های قشنگو زیبا هست همیشه سر سبزه حیوانات مختلف داره دقیقا عین اخلاق تو هیچ چراغی اونجا نیست با سپیده دم صبح میشه با غروب خورشید شب میشه
از دید تهیونگ
اون واقعا داشت منو میگفت ؟ واقعا فکر نمیکردم همچین مثالی بزنه بلخره ته قلبم یکم قرص شود به اینکه اونم منو دوست داره واقعا چیزی بود که نیاز داشتم این چند وقت بشنوم حتی اگر حس واقعیشو نگفت ولی بلخره متوجه شودم منو چطوری میبینه واقعا تودلم جنشن گرفته بودم میخواستم از خوشحالی زمینو و زمان رو بهم بدوزم. بزا منم بهش بگم....... نه اگر فکر کنه ازش سو استفاده کردم چییی اونوقت دیگه بهم باز نمیگه دوسم داره ایششششششش چی دارم با خودم میگم اون نگفت که منو دوست داره
با صدای ناقوس (از همون زنگ قدیما که بالای برج های قدیمی بود ) از فکرم بیرون آمدم کم کم داشت شب میشود دیگه باید به کاخ میرفتیم
(ازدید نویسنده که خودم هستم اهمم)
تهیونگ دست اوسورو گرفت و اونرو از روی تاپ بلند کرد باهم به قصر رفت
۷۳.۰k
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.