❦𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭❦
مامان و آجوما درحال چیدن میز بودن و بابا و جیمین هم سر اینکه کی بازی و میبره دعوا میکردن و من منتظر مهمونایی که دیر کرده بودن نشسته بودم توی دلم فحش میدادم
*دستم بهتون برسه خبرتون گفتم زود بیایین سوپرایزی دارم*
داشتم غر میزدم که صدای زنگ امد و مثل فش فشه سمت در حمله کردم درو باز کردم
و خواستم فحش بدم که هانا بغلم پرید و مثل بچه های دوسال ذوق زده گفت
"بالاخره تموم شد یونا،بالاخره مامان میشم"
نگاهی به لیسا که با خنده به بچه بازی های هانا نگاه میکرد کردم و ابرویی به معنی این چشه بالا دادم
هانا ولم کرد و رفت داخل تا خبر بی سرو تهشو به بقیه هم بده
لیسا جلو امد و بغلم کرد و گفت "هیچی بابا قبول کردن یه بچه به سرپرستی بهمون بدن"
حالا منم مثل هانا بالا پایین میپریدمو و از یاد وضعیت خودم رفته بودم
وقتی من برگشتم عمارت هانا بخاطره اینکه بتونه جیمین و فراموش کنه میخواست بره و چون تنها بود و این همه خوبی در حقمون کرده بود گفتیم که با لیسا باهم یه خونه مستقلی بگیرن اوایل حال هانا خوب نبود و لیسا همش پیشش بود اما کم کم حسشون بهم تغییر کرد و رسید به عشق
و این خیلی خوب شد و اون دوتا بهترین دوستام و خواهرایه نداشتم شدن
همه نشسته بودن و گرم حرف بودن که فکرکردم الان وقت مناسبی باشه
کادو هایی که براشون آماده کرده بودم و اوردم و با یه اهوم حواس همه رو جلب کردم
لبخندی زدم و گفتم"براتون سوپرایزی دارم که تو این کادو هاست"
جعبه هارو یکی یکی دستشون دادم و وقتی تموم شد گفتم که بازشون کنن
توی جعبه ها کفش های کوچولو و دست بند های آبی و صورتی
بابا کفشارو بیرون اورد و با تعجب گفت"اینا چیه یونا اینا که اندازم نمیشه بزرگتر میگرفتی"
جیمینم کفشارو دو دستش گرفت و گفت"خوب راست میگه کفش قطعی بود"
پوکر بهشون خیره بودم که مامان و آجوما زدن زیر خنده و مامان گفت"احمقا داره میگه حامله اس"
در کسری از ثانیه بابا و جیمین بهم خیره شدن اما هانا با جیغ بهم حمله کرد و بغلم پرید
"وایییی باهم بزرگشون میکنیم اسمشم من میذارم"
"اسم اون فسقلی رو هم من میذاره"
همه جلو امدن و تبریک گفتن و بغلم کردن اما جیمین همینطوری بهشون خیره بود
جلو رفتم و گفتم"جیمین نکنه خوشحال نشدی"
بلند شد و جلوم و ایستاد و دستاشو دورم حلقه کرد"چطوری باید برای این هدیه زیبا ازت تشکر کنم ک" لباشو رو لبام گذاشت و یه بوسه کوچوله زد که توسط بابا از هم جدا شدیم"خیلی خب بسه لاو ترکوندید ماهم اینجا آدمیم"
بابا بغلم کرد که صدای خندشون بالا رفت
و یه شب خانوادگی رو با دو عضوی که قرار بود خانوادمون رو بزرگتر کنن گذروندیم
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
پایان
اینم تموم شد
ممنون که حمایت کردید و همراهم بودید
دوستتون دارم 🤍✨
*دستم بهتون برسه خبرتون گفتم زود بیایین سوپرایزی دارم*
داشتم غر میزدم که صدای زنگ امد و مثل فش فشه سمت در حمله کردم درو باز کردم
و خواستم فحش بدم که هانا بغلم پرید و مثل بچه های دوسال ذوق زده گفت
"بالاخره تموم شد یونا،بالاخره مامان میشم"
نگاهی به لیسا که با خنده به بچه بازی های هانا نگاه میکرد کردم و ابرویی به معنی این چشه بالا دادم
هانا ولم کرد و رفت داخل تا خبر بی سرو تهشو به بقیه هم بده
لیسا جلو امد و بغلم کرد و گفت "هیچی بابا قبول کردن یه بچه به سرپرستی بهمون بدن"
حالا منم مثل هانا بالا پایین میپریدمو و از یاد وضعیت خودم رفته بودم
وقتی من برگشتم عمارت هانا بخاطره اینکه بتونه جیمین و فراموش کنه میخواست بره و چون تنها بود و این همه خوبی در حقمون کرده بود گفتیم که با لیسا باهم یه خونه مستقلی بگیرن اوایل حال هانا خوب نبود و لیسا همش پیشش بود اما کم کم حسشون بهم تغییر کرد و رسید به عشق
و این خیلی خوب شد و اون دوتا بهترین دوستام و خواهرایه نداشتم شدن
همه نشسته بودن و گرم حرف بودن که فکرکردم الان وقت مناسبی باشه
کادو هایی که براشون آماده کرده بودم و اوردم و با یه اهوم حواس همه رو جلب کردم
لبخندی زدم و گفتم"براتون سوپرایزی دارم که تو این کادو هاست"
جعبه هارو یکی یکی دستشون دادم و وقتی تموم شد گفتم که بازشون کنن
توی جعبه ها کفش های کوچولو و دست بند های آبی و صورتی
بابا کفشارو بیرون اورد و با تعجب گفت"اینا چیه یونا اینا که اندازم نمیشه بزرگتر میگرفتی"
جیمینم کفشارو دو دستش گرفت و گفت"خوب راست میگه کفش قطعی بود"
پوکر بهشون خیره بودم که مامان و آجوما زدن زیر خنده و مامان گفت"احمقا داره میگه حامله اس"
در کسری از ثانیه بابا و جیمین بهم خیره شدن اما هانا با جیغ بهم حمله کرد و بغلم پرید
"وایییی باهم بزرگشون میکنیم اسمشم من میذارم"
"اسم اون فسقلی رو هم من میذاره"
همه جلو امدن و تبریک گفتن و بغلم کردن اما جیمین همینطوری بهشون خیره بود
جلو رفتم و گفتم"جیمین نکنه خوشحال نشدی"
بلند شد و جلوم و ایستاد و دستاشو دورم حلقه کرد"چطوری باید برای این هدیه زیبا ازت تشکر کنم ک" لباشو رو لبام گذاشت و یه بوسه کوچوله زد که توسط بابا از هم جدا شدیم"خیلی خب بسه لاو ترکوندید ماهم اینجا آدمیم"
بابا بغلم کرد که صدای خندشون بالا رفت
و یه شب خانوادگی رو با دو عضوی که قرار بود خانوادمون رو بزرگتر کنن گذروندیم
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
پایان
اینم تموم شد
ممنون که حمایت کردید و همراهم بودید
دوستتون دارم 🤍✨
۳۸.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.