my life is a disester
my life is a disester
زندگی فاجعه ی من
پارت ۳۰:
ا.ت ویو:
(نصف شب)
با حس گرسنگی و ضعف از خواب بیدار شدم..دیدم تهیونگ غرق خوابه....حس کردم دلم یه چیز خنک و شیرین میخاد....اهااا بستنیییی
سریع رفتم لباس پوشیدم و خیلی اروم و اهسته جوری که تهیونگ بیدار نشه از اتاق زدم بیرون....کیف پول تهیونگ و برداشتم و رفتم تو حیاط که یهو
تهیونگ ویو:
با حس تشنگی از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت کنارم نیست....یهو استرس گرفتم و گفتم نکنه اتفاقی افتاده....بلند شدم رفتم بیرون دیدم یکی داره از عمارت خارج میشه توجه که کردم دیدم ا.ت
تهیونگ: اهااااای
ا.ت: ت...ت..تهیونگ؟
تهیونگ: این وقته شب کجا داری میریییی....نمیگی به بلایی سرت میادددد
دستشو گرفتم و بردمش داخل...انداختمش رو مبل....از ترس جرعت نداشت حرف بزنه.....هی جلوش راه میرفتم به امید اینکه بهم توضیح بده ولی چیزی نمیگفت پس خودم سکوت و شکستم
تهیونگ: اگه توضیحی داری میشنوم!
ا.ت: خب....خب...ببین
تهیونگ: ا.ت....میدونی الان خیلی عصبیم پس زود باش
ا.ت ویو:
دیگ نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه...همیشه از عصبانیتش میترسیدم
ا.ت: ن...نمیخاستم...ب...بیدارت کنم...هق...هوس...ب..بستنی کرده بودم(گریه)
دیدم سرش و به علامت تاسف تکون داد....رفت توی آشپز خونه...دیدم با یه پلاستیک اومد طرفم و دادش دستم....داخلش و دیدم انواع بستنی ها توش بود چوبی عروسکی لیوانی یخمکی....پریدم تو بغلش
ا.ت: مرسییی من خیلی دوستت دارمم
تهیونگ: منم خیلی دوستت دارم
تهیونگ: خنگول کافی بود فقد بهم بگی
شرو کردم به خوردن بستنی بعدش با احساس خستگی رو مبل خابم برد
تهیونگ ویو:
یه خمیازه کشیدم و دیدم ا.ت خابش برده براید بغلش کردم و بردمش ت اتاق لباساش و اروم جوری که بیدار نشه عوض کردم و گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خابیدم
ادامه دارد......
زندگی فاجعه ی من
پارت ۳۰:
ا.ت ویو:
(نصف شب)
با حس گرسنگی و ضعف از خواب بیدار شدم..دیدم تهیونگ غرق خوابه....حس کردم دلم یه چیز خنک و شیرین میخاد....اهااا بستنیییی
سریع رفتم لباس پوشیدم و خیلی اروم و اهسته جوری که تهیونگ بیدار نشه از اتاق زدم بیرون....کیف پول تهیونگ و برداشتم و رفتم تو حیاط که یهو
تهیونگ ویو:
با حس تشنگی از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت کنارم نیست....یهو استرس گرفتم و گفتم نکنه اتفاقی افتاده....بلند شدم رفتم بیرون دیدم یکی داره از عمارت خارج میشه توجه که کردم دیدم ا.ت
تهیونگ: اهااااای
ا.ت: ت...ت..تهیونگ؟
تهیونگ: این وقته شب کجا داری میریییی....نمیگی به بلایی سرت میادددد
دستشو گرفتم و بردمش داخل...انداختمش رو مبل....از ترس جرعت نداشت حرف بزنه.....هی جلوش راه میرفتم به امید اینکه بهم توضیح بده ولی چیزی نمیگفت پس خودم سکوت و شکستم
تهیونگ: اگه توضیحی داری میشنوم!
ا.ت: خب....خب...ببین
تهیونگ: ا.ت....میدونی الان خیلی عصبیم پس زود باش
ا.ت ویو:
دیگ نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه...همیشه از عصبانیتش میترسیدم
ا.ت: ن...نمیخاستم...ب...بیدارت کنم...هق...هوس...ب..بستنی کرده بودم(گریه)
دیدم سرش و به علامت تاسف تکون داد....رفت توی آشپز خونه...دیدم با یه پلاستیک اومد طرفم و دادش دستم....داخلش و دیدم انواع بستنی ها توش بود چوبی عروسکی لیوانی یخمکی....پریدم تو بغلش
ا.ت: مرسییی من خیلی دوستت دارمم
تهیونگ: منم خیلی دوستت دارم
تهیونگ: خنگول کافی بود فقد بهم بگی
شرو کردم به خوردن بستنی بعدش با احساس خستگی رو مبل خابم برد
تهیونگ ویو:
یه خمیازه کشیدم و دیدم ا.ت خابش برده براید بغلش کردم و بردمش ت اتاق لباساش و اروم جوری که بیدار نشه عوض کردم و گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خابیدم
ادامه دارد......
۱۲.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.