tell me daddy
tell me daddy
P8
__________________________________________
جیمین: رونا ....رونا بلند شو
زود براید استایل بغلش کردم و دویدم توی اتاق روی تخت گزاشتمش
زود به دکتر زنگ زدم که بیاد
دکتر اومد و معالجش کرد
دکتر: حالش خوب نیست فکر کنم از یه چیزی خیلی ترسیده یا به چیزی فوبیا داشته که اینجوری شده بهتره چند روزی استراحت کنه که ترسش بخوابه یکم بعد به هوش میاد( حال میکنید دکترم شدم😂)
جیمین: ممنون
دکتر رفت پیشش دراز کشیدم و بغلش کردم
موهاش بوی رز میداد
وقتی بغلش میکردم حس میکردم مادرمو بغل کردم و این حس خوبی بهم میداد ( گایز پدر و مادر جیمین مردن و جیمین با پدر بزرگش بزرگ شده)
همینجوری خوابم برد
ویو رونا:
چشمام رو باز کردم دنیا سیاه و تار میشد
یکم که حالم خوب شد چشمام رو باز کردم که دیدم بغل جیمینم
&: جیغغغغغغ با من کاری نداشته باش
زود از بغلش در اومدم و خودم و جمع کردم
گیج و منگ زود بلند شد
جیمین: رونا آروم باش
&: گفتم بهم نزدیک نشو با من کاری نداشته باششششششش
جیمین: گفتم تو هم آروم باش
بهم نزدیک شد و توی یه حرکت منو به آغوشش کشید
موهامو نوازش کرد و من به هق هق کردن افتادم
جیمین: رونا ببخشید من نمیدونستم به جاهای تاریک و تنگ فوبیا داری
یکم آروم شدم
به چشمام خیره شد
جیمین: بیبی گرل گریه نکن خوب
سرمو تکون دادم
جیمین: از این به بعد دیگه فکر فرار نکن
رونا: باشه
جیمین: آفرین
به پیشونیم بوسه زد و بلند شد
جیمین: من کار دارم باید برم شب برمیگردم پس واظب خودت باش
سرمو تکون دادم
ساعت ۶ بود و جیمین نیومده بود نمیدونم چرا دلتنگش شده بودم
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
صدای در اومد
به در نگاه کردم ..............
P8
__________________________________________
جیمین: رونا ....رونا بلند شو
زود براید استایل بغلش کردم و دویدم توی اتاق روی تخت گزاشتمش
زود به دکتر زنگ زدم که بیاد
دکتر اومد و معالجش کرد
دکتر: حالش خوب نیست فکر کنم از یه چیزی خیلی ترسیده یا به چیزی فوبیا داشته که اینجوری شده بهتره چند روزی استراحت کنه که ترسش بخوابه یکم بعد به هوش میاد( حال میکنید دکترم شدم😂)
جیمین: ممنون
دکتر رفت پیشش دراز کشیدم و بغلش کردم
موهاش بوی رز میداد
وقتی بغلش میکردم حس میکردم مادرمو بغل کردم و این حس خوبی بهم میداد ( گایز پدر و مادر جیمین مردن و جیمین با پدر بزرگش بزرگ شده)
همینجوری خوابم برد
ویو رونا:
چشمام رو باز کردم دنیا سیاه و تار میشد
یکم که حالم خوب شد چشمام رو باز کردم که دیدم بغل جیمینم
&: جیغغغغغغ با من کاری نداشته باش
زود از بغلش در اومدم و خودم و جمع کردم
گیج و منگ زود بلند شد
جیمین: رونا آروم باش
&: گفتم بهم نزدیک نشو با من کاری نداشته باششششششش
جیمین: گفتم تو هم آروم باش
بهم نزدیک شد و توی یه حرکت منو به آغوشش کشید
موهامو نوازش کرد و من به هق هق کردن افتادم
جیمین: رونا ببخشید من نمیدونستم به جاهای تاریک و تنگ فوبیا داری
یکم آروم شدم
به چشمام خیره شد
جیمین: بیبی گرل گریه نکن خوب
سرمو تکون دادم
جیمین: از این به بعد دیگه فکر فرار نکن
رونا: باشه
جیمین: آفرین
به پیشونیم بوسه زد و بلند شد
جیمین: من کار دارم باید برم شب برمیگردم پس واظب خودت باش
سرمو تکون دادم
ساعت ۶ بود و جیمین نیومده بود نمیدونم چرا دلتنگش شده بودم
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
صدای در اومد
به در نگاه کردم ..............
۲۵.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.