رمان چشمات دنیای منه❣️ پارت پنجم
ارسلان: دیانا رو رسوندم خونه شون
و رفتم یه هدیه و کت و شلوار بخرم
دیانا: مامانم منو که دید گفت
_ای وای تو چرا اینجوری شدی؟؟
_اون سحر عوضی این کارو کرده
_الهی دستش بشکنه
_راستی تولدت مبارک
_تولدم؟
_آره
_امروز چندمه
_سیوم آذر
_واقعا؟ من تولدم گذشت
_آره
دیانا: حالا فهمیدم ارسلان چرا به من زنگ زده بود
__________________۵ساعت بعد__________________
ارسلان: زنگ زدم به دیانا
سحر: دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
_الو؟
_سلام جوجه
_اممم سلام
_میگم الان برات آدرسش رو میفرستم
_آدرس چی؟
_آدرس قرارمون
_آها باشه بفرست
_میای دیگه؟؟
_آره
_راستی چی می پوشی؟
_اون پافر قرمزه و اون شلوار چرمه و اون شال مشکیه
_اکی خوشگل بپوشی ها
_امم باشه عزیزم
_خدافظ جوجه کوچولو
_بای
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#اصکی_ممنوع
و رفتم یه هدیه و کت و شلوار بخرم
دیانا: مامانم منو که دید گفت
_ای وای تو چرا اینجوری شدی؟؟
_اون سحر عوضی این کارو کرده
_الهی دستش بشکنه
_راستی تولدت مبارک
_تولدم؟
_آره
_امروز چندمه
_سیوم آذر
_واقعا؟ من تولدم گذشت
_آره
دیانا: حالا فهمیدم ارسلان چرا به من زنگ زده بود
__________________۵ساعت بعد__________________
ارسلان: زنگ زدم به دیانا
سحر: دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
_الو؟
_سلام جوجه
_اممم سلام
_میگم الان برات آدرسش رو میفرستم
_آدرس چی؟
_آدرس قرارمون
_آها باشه بفرست
_میای دیگه؟؟
_آره
_راستی چی می پوشی؟
_اون پافر قرمزه و اون شلوار چرمه و اون شال مشکیه
_اکی خوشگل بپوشی ها
_امم باشه عزیزم
_خدافظ جوجه کوچولو
_بای
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#اصکی_ممنوع
۴.۹k
۳۰ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.