اولین حس...پارت چهاردهم
Ziha
نزدیکم اومد خواست سرم رو بالا کنه که پریدم بغلش،دستش رو لای موهام انداخته بود و بغلم کرده بود:
یونگی:هی اروم باش،میدونم به خاطر اون دختره ناراحتی،منم نمیخوام اونو اینجا زندانی کنم ولی محبورم.به خاطر تو اصلا کاری با دختره ندارم امروزم میخواستم بکشمش اما چون تو ناراحت میشدی این کارو نکردم.همیشه به من میگی انتقام نگیر اما پارک جیمین...اون یه ادم عوضیه باید ازش انتقام بگیرم کار اون رو که تموم کردم دیگه کلا دور این کار رو خط میکشم،خوبه؟
داشتم به حرفهاش گوش میدادم که من رو از بغلش جدا کرد،دستش رو پشت گوشم انداخت و منو به خودش نزدیکتر کرد و به چشمام زل زد...منو شناخت و به عقب هل داد:
یونگی:تو دیگه کی هستی؟...اها...تو....
تا منو شناخت یه ضربه به گردنش زدم که بیهوش شد،بلندش کردم و روی صندلی گذاشتمش،از کشوی میزش چسب پیدا کردم دست و دهنش رو بستم و با تلفن اتاق یونگی به جیهوپ زنگ زدم :
الیزا:پیداش کردم
جیهوپ:الان راه میوفتیم
به دیوار ها ضربه میزدم تا ببینم صدای پوک بودن میدن یا ن،اما هیچ صدایی نمیداد دیوار ها محکم بودن،صندلی رو زیر پام گذاشتم تا سقف رو چک کنم اما بازم هیچی دستگیرم نشد.یونگی داشت چشماشو باز میکرد نگاهی به پاهاش انداختم تازه فهمیدم که پاهاشو نبستم، چسب رو برداشتم روی زانوهام خم شدم تا مچ پاهاش رو ببندم که ساعتم این بار روشن شد:
الیزا:پس زیر میزه.
نگاهم به سمت فرشی که زیر میز بود افتاد که یونگی با پاش به دهنم زد و سرم به گوشه ی میز خورد،دیدم تار شد یونگی نگهبان ها رو خبر کرد اونا دستاشو باز کردند :
ی: برین اماده شین دارن میان
نگهبان: قربان این دختره رو چیکار کنیم؟
ی:ببرینش
حالم خوب نبود دستم خیلی درد میکرد و سرم گیج میرفت،دستم رو گرفتند و بلندم کردند فقط لازم بود چند دقیقه تحمل کنم تا جیهوپ و جیمین برسند نمیخواستم برم تا دوباره زندانیم کنن با مشت به دهن یکی از اونا زدم که وقتی خواست منو بزنه جاخالی دادم که به نگهبان پشت سریم خورد. داشتم با هردوشون مبارزه میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستم رو گرفت و نگهم داشت که دیگ نتونستم بزنم سه تاشون اومدن سراغم:
نگهبان:خب خانم کوچولو حالا نوبت مائه مگه نه؟
نگهبان با مشت زد تو صورتم که وقتی اب دهنم رو قورت دادم فقط خون میخوردم با خودم زمزمه میکردم:
الیزا فقط باید تحمل کنی
انقدر کتک خورده بودم که دیگه نمیتونستم نفس بکشم باز یکی از نگهبان ها پاش رو بلند کرد که دیدم گلوله به شکمش خورد، توی چند ثانیه همه افتادن روی زمین:
الیزا:بالاخره اومدین...
نزدیکم اومد خواست سرم رو بالا کنه که پریدم بغلش،دستش رو لای موهام انداخته بود و بغلم کرده بود:
یونگی:هی اروم باش،میدونم به خاطر اون دختره ناراحتی،منم نمیخوام اونو اینجا زندانی کنم ولی محبورم.به خاطر تو اصلا کاری با دختره ندارم امروزم میخواستم بکشمش اما چون تو ناراحت میشدی این کارو نکردم.همیشه به من میگی انتقام نگیر اما پارک جیمین...اون یه ادم عوضیه باید ازش انتقام بگیرم کار اون رو که تموم کردم دیگه کلا دور این کار رو خط میکشم،خوبه؟
داشتم به حرفهاش گوش میدادم که من رو از بغلش جدا کرد،دستش رو پشت گوشم انداخت و منو به خودش نزدیکتر کرد و به چشمام زل زد...منو شناخت و به عقب هل داد:
یونگی:تو دیگه کی هستی؟...اها...تو....
تا منو شناخت یه ضربه به گردنش زدم که بیهوش شد،بلندش کردم و روی صندلی گذاشتمش،از کشوی میزش چسب پیدا کردم دست و دهنش رو بستم و با تلفن اتاق یونگی به جیهوپ زنگ زدم :
الیزا:پیداش کردم
جیهوپ:الان راه میوفتیم
به دیوار ها ضربه میزدم تا ببینم صدای پوک بودن میدن یا ن،اما هیچ صدایی نمیداد دیوار ها محکم بودن،صندلی رو زیر پام گذاشتم تا سقف رو چک کنم اما بازم هیچی دستگیرم نشد.یونگی داشت چشماشو باز میکرد نگاهی به پاهاش انداختم تازه فهمیدم که پاهاشو نبستم، چسب رو برداشتم روی زانوهام خم شدم تا مچ پاهاش رو ببندم که ساعتم این بار روشن شد:
الیزا:پس زیر میزه.
نگاهم به سمت فرشی که زیر میز بود افتاد که یونگی با پاش به دهنم زد و سرم به گوشه ی میز خورد،دیدم تار شد یونگی نگهبان ها رو خبر کرد اونا دستاشو باز کردند :
ی: برین اماده شین دارن میان
نگهبان: قربان این دختره رو چیکار کنیم؟
ی:ببرینش
حالم خوب نبود دستم خیلی درد میکرد و سرم گیج میرفت،دستم رو گرفتند و بلندم کردند فقط لازم بود چند دقیقه تحمل کنم تا جیهوپ و جیمین برسند نمیخواستم برم تا دوباره زندانیم کنن با مشت به دهن یکی از اونا زدم که وقتی خواست منو بزنه جاخالی دادم که به نگهبان پشت سریم خورد. داشتم با هردوشون مبارزه میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستم رو گرفت و نگهم داشت که دیگ نتونستم بزنم سه تاشون اومدن سراغم:
نگهبان:خب خانم کوچولو حالا نوبت مائه مگه نه؟
نگهبان با مشت زد تو صورتم که وقتی اب دهنم رو قورت دادم فقط خون میخوردم با خودم زمزمه میکردم:
الیزا فقط باید تحمل کنی
انقدر کتک خورده بودم که دیگه نمیتونستم نفس بکشم باز یکی از نگهبان ها پاش رو بلند کرد که دیدم گلوله به شکمش خورد، توی چند ثانیه همه افتادن روی زمین:
الیزا:بالاخره اومدین...
۲.۷k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.