❥𝐩𝐚𝐫𝐭/𝟒
کیفمو پرت کردم روی تخت و رفتم سمت حموم که در اتاقم باز شد جیهوپ بود
یونا:بلد نیستی در بزنی
جیهوپ:چرا به خودم نگفتی
یونا:چی...
الان فهمیدم درمورد چی حرف میزنه
یونا:تو به حرف های منو بابا گوش دادی
جیهوپ:یونا من هرکاری کردم فقط برای خودت بود چون دوست ندارم آسیب ببینی
یونا:جیهوپ بسه دیگه تو حتی نمیذاری که من لباس مورد علاقمو بپوشم بقیه چیزا دیگه پیش کش
جیهوپ:چون دوست ندارم اون چشمای هیز قورتت بدن
یونا:آخه چرا، چرا من خودم میتونم مواظب خودم باشم اصلا اینو ولش کن چرا تو یخوای میتونی باهرکسی حرف بزنی و دوست باشی اما من نمیتونم تو رسما شدی شبیه شوهرم تا داداشم نمیذاری حتی به پسر سلام کنم آخه چرا چرا اینقدر بهم سخت میگیری بسه دیگه
جیهوپ:یونا تو با ارزش ترین دارایی منی و فقط مال منی، بعد از اون جوری حرف میزنی که کنار من تو رو زندانی کردم یونا، تو که هرجا میخوای میری فقط چون نگرانتم خودم همرات میام این مشکله
اینقدر عصبانی بودم که نمیدونستم ممکنه با حرفام دلشو بشکنم
یونا:آره جیهوپ مشکله من نمیخوام تو همرام باشی تو فقط داداشمی همین دلیل نداره اینقدر اذیتم کنی منم میخوام مثل بقیه خودم برم بیرون و با دوستام بگردم نه با تو چرا نمیفهمی
بعد این حرفم بدون حرف از اتاقم رفتم بیرون عصبانی روی تختم نشستم تا نفسای تند عصبیم منظم بشه
𝐣𝐡𝐨𝐩𝐞
من یونا رو خیلی دوست دارم اما نه عنوان خواهرم چند وقتی بود که فهمیدم حس بهش یچیز دیگه اس نمیتونستم بهش بگم فکرمیکنم بعد از گفتن فقط اون رو از خودم دور میکنم تصمیم گرفتم که به عنوان بردار مواظبش باشم و تحمل ندارم با یه پسر ببینمش اما یونا از این موضوع راضی نیست منم دست خودم نیست نمیتونم جلوی قلبمو بگیرم
امروز هم با یونا بحثم شد رفتم اتاقم و سعی کردم با کتاب خوندم خودم و آروم کنم
𝐘𝐮𝐧𝐚
نمیدونم چقدر گذشته بود یه تک تک حرفامون فکر کردم بابام راست میگفت جیهوپ واقعا حق داره و کاراش بی دليل نیست اگه اون نبود معلوم نبود تا اینجا بازيچه دست چند نفر بودم من خیلی بد با جیهوپ حرف زدم و ناراحتش کردم، اصلا خودمم نمیدونم انگار من دلم از یچیزه دیگه پره من دوست ندارم جیهوپ داداشم باشه اما نه برای اینکه دوسش ندارم بلکه برای اینِ که من عاشقش شدم آره من عاشق داداش خودم شدم و این غیره ممکنه تمام کارای امروزمم برای اینکه جیهوپ با اون دختره میخواد بره کلاب، من الان حسودی کردم؟؟؟
خدایا چی میشد داداشم نبود مثلا پسر عموم بود
با این فکرا وقت گذشت و الان ساعت 7:24بود چند ساعت از دعوامون گذشته بود و هيچ کدوم از اتاقمو بیرون نیومدیم و توی این چند ساعت کلی دلم براش تنگ شده بود با اینکه توی یه خونه ایم و کل روز جلو چشممه به هر حال من مقصر بودم و الان خیلی دلم براش تنگ بود در اتاقمو باز کردم و به طرف اتاق جیهوپ که جلوی اتاق خودمه قدم برداشتم بدون در زدم اما جوابی نشنیدم، در و باز کردم که روی تخت درازکشده بود و غرق کتابش بود صداش زدم اما خیلی سر برخورد کرد
یونا:جیهوپ
جیهوپ:چیه
بدون نگاه کردم بهم من هیچ تحمل بی محلی های جیهوپ و ندارم رفت و روی زانو هام دو طرفش گذاشتم و روی شکمش نشستم متعجب نگام کرد سرم و از زیر کتابش رد کردم توی روی سینه اش خوابیدم با صدای آرومی گفتم
یونا:ببخشید زیادروی کردم عصبانی بودم
از حالت تعجب بیرون امد و دوباره لحن سردش و گرفت
جیهوپ:حالا چکارکنم بلند شو از روم سنگینی
یونا:یاا جیهوپ من کجام سنگینه
هیچ حرفی نزد و کتابش و دوباره بالا اورد و توی همون حالت دوباره شروع کرد کتاب خوندم خیلی بغلش آرامش میداد چند دقیقه همین شکلی توی بغلش موندم که قرارم امشب با بچه ها یادم امدم....
یونا:بلد نیستی در بزنی
جیهوپ:چرا به خودم نگفتی
یونا:چی...
الان فهمیدم درمورد چی حرف میزنه
یونا:تو به حرف های منو بابا گوش دادی
جیهوپ:یونا من هرکاری کردم فقط برای خودت بود چون دوست ندارم آسیب ببینی
یونا:جیهوپ بسه دیگه تو حتی نمیذاری که من لباس مورد علاقمو بپوشم بقیه چیزا دیگه پیش کش
جیهوپ:چون دوست ندارم اون چشمای هیز قورتت بدن
یونا:آخه چرا، چرا من خودم میتونم مواظب خودم باشم اصلا اینو ولش کن چرا تو یخوای میتونی باهرکسی حرف بزنی و دوست باشی اما من نمیتونم تو رسما شدی شبیه شوهرم تا داداشم نمیذاری حتی به پسر سلام کنم آخه چرا چرا اینقدر بهم سخت میگیری بسه دیگه
جیهوپ:یونا تو با ارزش ترین دارایی منی و فقط مال منی، بعد از اون جوری حرف میزنی که کنار من تو رو زندانی کردم یونا، تو که هرجا میخوای میری فقط چون نگرانتم خودم همرات میام این مشکله
اینقدر عصبانی بودم که نمیدونستم ممکنه با حرفام دلشو بشکنم
یونا:آره جیهوپ مشکله من نمیخوام تو همرام باشی تو فقط داداشمی همین دلیل نداره اینقدر اذیتم کنی منم میخوام مثل بقیه خودم برم بیرون و با دوستام بگردم نه با تو چرا نمیفهمی
بعد این حرفم بدون حرف از اتاقم رفتم بیرون عصبانی روی تختم نشستم تا نفسای تند عصبیم منظم بشه
𝐣𝐡𝐨𝐩𝐞
من یونا رو خیلی دوست دارم اما نه عنوان خواهرم چند وقتی بود که فهمیدم حس بهش یچیز دیگه اس نمیتونستم بهش بگم فکرمیکنم بعد از گفتن فقط اون رو از خودم دور میکنم تصمیم گرفتم که به عنوان بردار مواظبش باشم و تحمل ندارم با یه پسر ببینمش اما یونا از این موضوع راضی نیست منم دست خودم نیست نمیتونم جلوی قلبمو بگیرم
امروز هم با یونا بحثم شد رفتم اتاقم و سعی کردم با کتاب خوندم خودم و آروم کنم
𝐘𝐮𝐧𝐚
نمیدونم چقدر گذشته بود یه تک تک حرفامون فکر کردم بابام راست میگفت جیهوپ واقعا حق داره و کاراش بی دليل نیست اگه اون نبود معلوم نبود تا اینجا بازيچه دست چند نفر بودم من خیلی بد با جیهوپ حرف زدم و ناراحتش کردم، اصلا خودمم نمیدونم انگار من دلم از یچیزه دیگه پره من دوست ندارم جیهوپ داداشم باشه اما نه برای اینکه دوسش ندارم بلکه برای اینِ که من عاشقش شدم آره من عاشق داداش خودم شدم و این غیره ممکنه تمام کارای امروزمم برای اینکه جیهوپ با اون دختره میخواد بره کلاب، من الان حسودی کردم؟؟؟
خدایا چی میشد داداشم نبود مثلا پسر عموم بود
با این فکرا وقت گذشت و الان ساعت 7:24بود چند ساعت از دعوامون گذشته بود و هيچ کدوم از اتاقمو بیرون نیومدیم و توی این چند ساعت کلی دلم براش تنگ شده بود با اینکه توی یه خونه ایم و کل روز جلو چشممه به هر حال من مقصر بودم و الان خیلی دلم براش تنگ بود در اتاقمو باز کردم و به طرف اتاق جیهوپ که جلوی اتاق خودمه قدم برداشتم بدون در زدم اما جوابی نشنیدم، در و باز کردم که روی تخت درازکشده بود و غرق کتابش بود صداش زدم اما خیلی سر برخورد کرد
یونا:جیهوپ
جیهوپ:چیه
بدون نگاه کردم بهم من هیچ تحمل بی محلی های جیهوپ و ندارم رفت و روی زانو هام دو طرفش گذاشتم و روی شکمش نشستم متعجب نگام کرد سرم و از زیر کتابش رد کردم توی روی سینه اش خوابیدم با صدای آرومی گفتم
یونا:ببخشید زیادروی کردم عصبانی بودم
از حالت تعجب بیرون امد و دوباره لحن سردش و گرفت
جیهوپ:حالا چکارکنم بلند شو از روم سنگینی
یونا:یاا جیهوپ من کجام سنگینه
هیچ حرفی نزد و کتابش و دوباره بالا اورد و توی همون حالت دوباره شروع کرد کتاب خوندم خیلی بغلش آرامش میداد چند دقیقه همین شکلی توی بغلش موندم که قرارم امشب با بچه ها یادم امدم....
۱۲۱.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.