تک پارتی (کوک)
انیوووو
امید وارم حالتون خوب باشههه
وقتی اعصابش خورده تو اعصبانیش میکنی(شغل:مافیا)
کوک: یعنی چی که اسلحه ها نیستن*داد*
...: ار...ارباب ب..به خدا ما هـ.. همه مون اونجا بودیم نمی...نمی دونم یهو چیشد..
کوک: اخه لعنتی اشغال مگه اونا اسباب بازین هاننن* یه گلوله زد تو مخش*
تا فردا بهتون وقت میدم دزد رو پیدا کنین فهمیدین*اخری رو با داد گفت*
همه: بله ارباب
ویو کوک
بعد از اون قضیه اعصابم به حدی خورد شده بود که میخواستم هین الان چند نفر رو بکشم
(دست راست کوک جَک)
جک:ارباب بهتره برگردید عمارت یکم استراحت کنید
کوک: هعیی فکر خوبیه..... عاا راستی تن لش این هم جم کنین
جک: چشم ارباب
_ بعد از اینکه از اون خرابه خارج شد به سمت عمارت حرکت کرد و وقتی رسید زودی به طرف اتاق رفت که دوست دخترش که تقریبا ۱ماه با همن پرید بغلش و گفت
ات: خوش اومدی کوکی جونمم
_ پسرک که اصن حال خوشی نداشت ابراز علاقه نکرد و اون رو پس زد و لباس هاشو دراورد و رفت حموم
(اینم بگم ات یه دختر کیوت و گوگولی احساسی هست)
ویو ات
حوصلم سر رفته بود نمیدونستم چیکار کنم میدونم اگه الان هم به کوک زنگ بزنم اجازه بیرون رفتن رو ازش بگیرم میگه نه هعییی خودااااااا چیکار کنم بعد از این همه فکر کردن رشته افکارم با باز شدن در پاره شد...کوک؟؟
زودی رفتم بغلش که پسم زد و رفت حموم....
چرا اینکار رو کرد
منتظر موندم تا بیاد......وقتی از حموم اومد بیرون رفتم روبه روش
ات: کوک حالت خوبه؟؟*نگران*
کوک:.....
ات:کوک باتوام
کوک:....
ات: یااااا کو.....
کوک: ات دِ خفه شو بسه به تو چه ربطی داره من چمه*داد*
_ با اون فریادی که پسرک کشید دخترک ترسید و چشماش پر آب شد...
ات: خب...خب من فـ..فقط نگرا....
کوک: نمیخواد نگران من باشی*داد*
_پسرک بعد از اون حرف از اتاق بیرون رفت تنها چیزی که باقی موند دخترک و هق هق هاش بود مگه اون چیکار کرده بود؟؟ تقسیر اون نبود که!!
____۱۲:۴۰شب____
_با همون اشکاش خوابش برده بود نه غذایی خورده بود نه از اتاق رفته بود بیرون...
ویو کوک
بلاخره پیدا شد اسلحه ها رو نگاه کردم..
کوک: خودشونن هوممم افرین کارتون خوب بود*لبخند
_از کنارشون رد شد و گفت من دارم برمیگردم اسلحه ها رو ببرید همونجا که میدونید kook
_بعد از گفتن اون حرف به عمارت برگشت و رفت داخل
کوک:اوجوماا*یکم بلند*
اوجوما: بله ارباب
کوک:ات کجاست؟؟
اوجوما: خب از اون موقع که... که دعواشون کردین نیومدن پایین
_الان یادش اومده بود چه غلطی کرده زود رفت سمت اتاق و در رو باز کرد با جسم کوچولو دخترک که گوشه اتاق بود قلبش به درد اومد اروم رفت سمتش و براید بغلش کرد و روی تخت گذاشت
رد اشکاش که ریخته بود رو صورتش مونده بود
کوک: ببخشید فرشته کوچولو اگه ناراحتت کردم
پایانن
امید وارم دوس داشته باشید
لایکا بالای ۲۰🩷🩷
..بوس..
امید وارم حالتون خوب باشههه
وقتی اعصابش خورده تو اعصبانیش میکنی(شغل:مافیا)
کوک: یعنی چی که اسلحه ها نیستن*داد*
...: ار...ارباب ب..به خدا ما هـ.. همه مون اونجا بودیم نمی...نمی دونم یهو چیشد..
کوک: اخه لعنتی اشغال مگه اونا اسباب بازین هاننن* یه گلوله زد تو مخش*
تا فردا بهتون وقت میدم دزد رو پیدا کنین فهمیدین*اخری رو با داد گفت*
همه: بله ارباب
ویو کوک
بعد از اون قضیه اعصابم به حدی خورد شده بود که میخواستم هین الان چند نفر رو بکشم
(دست راست کوک جَک)
جک:ارباب بهتره برگردید عمارت یکم استراحت کنید
کوک: هعیی فکر خوبیه..... عاا راستی تن لش این هم جم کنین
جک: چشم ارباب
_ بعد از اینکه از اون خرابه خارج شد به سمت عمارت حرکت کرد و وقتی رسید زودی به طرف اتاق رفت که دوست دخترش که تقریبا ۱ماه با همن پرید بغلش و گفت
ات: خوش اومدی کوکی جونمم
_ پسرک که اصن حال خوشی نداشت ابراز علاقه نکرد و اون رو پس زد و لباس هاشو دراورد و رفت حموم
(اینم بگم ات یه دختر کیوت و گوگولی احساسی هست)
ویو ات
حوصلم سر رفته بود نمیدونستم چیکار کنم میدونم اگه الان هم به کوک زنگ بزنم اجازه بیرون رفتن رو ازش بگیرم میگه نه هعییی خودااااااا چیکار کنم بعد از این همه فکر کردن رشته افکارم با باز شدن در پاره شد...کوک؟؟
زودی رفتم بغلش که پسم زد و رفت حموم....
چرا اینکار رو کرد
منتظر موندم تا بیاد......وقتی از حموم اومد بیرون رفتم روبه روش
ات: کوک حالت خوبه؟؟*نگران*
کوک:.....
ات:کوک باتوام
کوک:....
ات: یااااا کو.....
کوک: ات دِ خفه شو بسه به تو چه ربطی داره من چمه*داد*
_ با اون فریادی که پسرک کشید دخترک ترسید و چشماش پر آب شد...
ات: خب...خب من فـ..فقط نگرا....
کوک: نمیخواد نگران من باشی*داد*
_پسرک بعد از اون حرف از اتاق بیرون رفت تنها چیزی که باقی موند دخترک و هق هق هاش بود مگه اون چیکار کرده بود؟؟ تقسیر اون نبود که!!
____۱۲:۴۰شب____
_با همون اشکاش خوابش برده بود نه غذایی خورده بود نه از اتاق رفته بود بیرون...
ویو کوک
بلاخره پیدا شد اسلحه ها رو نگاه کردم..
کوک: خودشونن هوممم افرین کارتون خوب بود*لبخند
_از کنارشون رد شد و گفت من دارم برمیگردم اسلحه ها رو ببرید همونجا که میدونید kook
_بعد از گفتن اون حرف به عمارت برگشت و رفت داخل
کوک:اوجوماا*یکم بلند*
اوجوما: بله ارباب
کوک:ات کجاست؟؟
اوجوما: خب از اون موقع که... که دعواشون کردین نیومدن پایین
_الان یادش اومده بود چه غلطی کرده زود رفت سمت اتاق و در رو باز کرد با جسم کوچولو دخترک که گوشه اتاق بود قلبش به درد اومد اروم رفت سمتش و براید بغلش کرد و روی تخت گذاشت
رد اشکاش که ریخته بود رو صورتش مونده بود
کوک: ببخشید فرشته کوچولو اگه ناراحتت کردم
پایانن
امید وارم دوس داشته باشید
لایکا بالای ۲۰🩷🩷
..بوس..
۱۲.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.