خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_19
ا.ت: آجوما...میشه دستامو باز کنی...؟*اشک*
آجوما: نه دخترم من این اجازه رو ندارم...
ا.ت: آجوماا لطفا...*اشک*
آجوما لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
ا.ت میخواست از اینجا برع...
زنجیر به میخ های بالا سرش وصل بود...
بلند شد و دو زانو روی تخت نشست...
نزدیک دیوار شد و با دستاش سعی کرد میخ ها رو در بیاره....
اونقدری فش.ار داد که دستاش قر.مز شد...
اما دست از تلاش کردن بر نداشت...
میخ رو به سمت خودش کشید که یکی شل کرد و در اومد...
ا.ت: وایی شکرت..*اشک شوق*
حالا نوبت اون یکی بود...
تا ارباب نیومده باید اون میخ رو در میآورد...
کلی تلاش کرد..
میخ رو ع.قب و ج.لو کرد و بالاخره میخ آخر هم در اومد...
زنجیر ها هنوز به مچ دستش وصل بود...
اون قسمت بلند زنجیر رو گرفت و به سمت پنجره رفت...
ارتفاعش زیاد بود . اما بهتر از اینجا موندن بود...
شاخه ی درختی که کنار پنجره بود رو گرفت و ازش پایین رفت...
پشت عمارت کسی نبود...
با لبخندی پر از ذوق و شادی به سمت جنگل رفت...
دقیقا همون جنگلی که توش گم شدن...
ساعت 4 غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد...
ا.ت هیچی نخورده بود..
گرسنه بود . کمی که راه رفت صداهای عجیبی میشنید...؟!
فک میکرد شاید بازم همون خوناشام باشه...!!
آروم با قدم های کوچیک و مراقب به سمت وسط جنگل رفت...
یهو هوا کاملا تاریک شد...
ا.ت نمیدونست چیکار کنه..
باید کلبه رو پیدا میکرد...
پا تند کرد و به سمت جلو حرکت کرد............
ادامه دارد . . .
Part_19
ا.ت: آجوما...میشه دستامو باز کنی...؟*اشک*
آجوما: نه دخترم من این اجازه رو ندارم...
ا.ت: آجوماا لطفا...*اشک*
آجوما لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
ا.ت میخواست از اینجا برع...
زنجیر به میخ های بالا سرش وصل بود...
بلند شد و دو زانو روی تخت نشست...
نزدیک دیوار شد و با دستاش سعی کرد میخ ها رو در بیاره....
اونقدری فش.ار داد که دستاش قر.مز شد...
اما دست از تلاش کردن بر نداشت...
میخ رو به سمت خودش کشید که یکی شل کرد و در اومد...
ا.ت: وایی شکرت..*اشک شوق*
حالا نوبت اون یکی بود...
تا ارباب نیومده باید اون میخ رو در میآورد...
کلی تلاش کرد..
میخ رو ع.قب و ج.لو کرد و بالاخره میخ آخر هم در اومد...
زنجیر ها هنوز به مچ دستش وصل بود...
اون قسمت بلند زنجیر رو گرفت و به سمت پنجره رفت...
ارتفاعش زیاد بود . اما بهتر از اینجا موندن بود...
شاخه ی درختی که کنار پنجره بود رو گرفت و ازش پایین رفت...
پشت عمارت کسی نبود...
با لبخندی پر از ذوق و شادی به سمت جنگل رفت...
دقیقا همون جنگلی که توش گم شدن...
ساعت 4 غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد...
ا.ت هیچی نخورده بود..
گرسنه بود . کمی که راه رفت صداهای عجیبی میشنید...؟!
فک میکرد شاید بازم همون خوناشام باشه...!!
آروم با قدم های کوچیک و مراقب به سمت وسط جنگل رفت...
یهو هوا کاملا تاریک شد...
ا.ت نمیدونست چیکار کنه..
باید کلبه رو پیدا میکرد...
پا تند کرد و به سمت جلو حرکت کرد............
ادامه دارد . . .
۴.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.