*پارت هشتم*
صبح بخاطر گشنگی زیاد از خواب بیدار میشم.ناگهان صدایی از بیرون می
شنوم.انگار چند تا مشاوران و وزراء اونجان.
وزیر1:امپراطور خوب بلده گند پسرش رو جمع کنه!
مشاور1:آره!میگن یه دختر خدمتکار رو مجبورش کردن ازدواج کنه!
وزیر2:مجبورش کردن؟؟؟نه بابا!!خدمتکاره حتما از خداشه!
وزیر3:بهتره خودمون رو برای عروسی شون آماده کنیم!
مشاور2:عروسی شون چه زمانیه؟؟؟
وزیر3:برای اینکه دیگه گند ماجرا بیشتر از این درنیاد یک هفته دیگه مراسمه!
وزیر1:مطمئنی؟؟؟
وزیر3:اوهوم!امپراطور خودشون اعالم کردن!
کم کم پایین میان...یه هفته دیگه؟؟؟؟چ..چرا انقدر زود؟؟ چرا؟؟؟
حاال هر روز بهم می رسن و لباس هام روز به روز گرون قیمت تر میشه...کاش
همون کارگر بدبخت بودم ولی آزاد بودم!
به یکی از ندیمه میگم
-امم...ببخشید...اسم کوچیک ولیعهد چیه؟؟؟
خب...من که ندیدمش...حداقل بدونم اسمش چیه؟ندیمه با تعجب نگام می
کنه!
+مگه نمی دونین؟؟
-نه....
و سرم رو پایین می ندارم!
+اسم ایشون تهیونگه!
تهیونگ...؟پس...اسمش اینه...
یک هفته مثل برق و باد گذشت و قرار بود جشن عروسی تا ساعات دیگه
برگزار بشه.با نگرانی ایستادم و ندیمه ها دارن لباسم رو آماده می کنن...آرایشم
تموم میشه که ناگهان پدرم رو می بینم که داره به سمتم میاد.با خشم و نفرت
جلوش وایمیستم.
وزیر جئون:اوممم...خوبیش اینه که زیباییش رو ازش به ارث بردی!
حرص می خورم....بغض لعنتی دوباره توی گلوم نقش می بنده....پوزخندی می
زنه و از اونجا میره.جونگ کوک رو می بینم که بهم نزدیک میشه...شاید برادر
ناتنی م باشه...ولی...نمی دونم...احساس می کنم که مثل یه برادر واقعی پشتم
می مونه!
کوکی:خیلی زیبا شدی ا.ت!امیدوارم...یعنی..آرزو می کنم...که خوشبخت
شی...
-ممنون جونگ کوک!
و بهش لبخند می زنم...اونم لبخند می زنه.
+برات آرزوی بهترین هارو دارم هواگون!
و بعد میره...هیی...چقدر با این جمالت ساده خوش حال شدم..حالا توی حیاط بزرگ قصر ایستادم...احساس می کنم سرم حالاست که از سنگینی فرود بیاد!مثل شاخه های پربار!ناگهان با احساس کردن وجود کسی سرم رو می چرخونم تا ببینم!ب...باورم نمی شد...همون...پسری که کنار رود
باهم حرف زدیم و من...عصبانی شدم!آره همونه!همون موها...همون دستا...همون...نیم رخ!هیچ نگاهی بهم نمی کنه...انگار که وجود ندارم...منم مثل خودش بهش بی تفاوت میشم و به مسیر جلوم نگاه می کنم...هر دو شروع به راه رفتن می کنیم...سعی می کنم متین و باوقار راه برم...
بالاخره به جایگاه می رسیم!
-ما در اینجا می خواهیم شاهد پیوند ولیعهد باشیم!باشد که این عمل...موجب ثبات و پایداری کشور و امپراطوری شود!
زن رو به من می کنه.
-آیا حاضرید قسم بخورید که تا آخر عمر...پیش عالیجناب می مونید و در غم ها و شادی ها با ایشون سهیم می شوید؟
شنوم.انگار چند تا مشاوران و وزراء اونجان.
وزیر1:امپراطور خوب بلده گند پسرش رو جمع کنه!
مشاور1:آره!میگن یه دختر خدمتکار رو مجبورش کردن ازدواج کنه!
وزیر2:مجبورش کردن؟؟؟نه بابا!!خدمتکاره حتما از خداشه!
وزیر3:بهتره خودمون رو برای عروسی شون آماده کنیم!
مشاور2:عروسی شون چه زمانیه؟؟؟
وزیر3:برای اینکه دیگه گند ماجرا بیشتر از این درنیاد یک هفته دیگه مراسمه!
وزیر1:مطمئنی؟؟؟
وزیر3:اوهوم!امپراطور خودشون اعالم کردن!
کم کم پایین میان...یه هفته دیگه؟؟؟؟چ..چرا انقدر زود؟؟ چرا؟؟؟
حاال هر روز بهم می رسن و لباس هام روز به روز گرون قیمت تر میشه...کاش
همون کارگر بدبخت بودم ولی آزاد بودم!
به یکی از ندیمه میگم
-امم...ببخشید...اسم کوچیک ولیعهد چیه؟؟؟
خب...من که ندیدمش...حداقل بدونم اسمش چیه؟ندیمه با تعجب نگام می
کنه!
+مگه نمی دونین؟؟
-نه....
و سرم رو پایین می ندارم!
+اسم ایشون تهیونگه!
تهیونگ...؟پس...اسمش اینه...
یک هفته مثل برق و باد گذشت و قرار بود جشن عروسی تا ساعات دیگه
برگزار بشه.با نگرانی ایستادم و ندیمه ها دارن لباسم رو آماده می کنن...آرایشم
تموم میشه که ناگهان پدرم رو می بینم که داره به سمتم میاد.با خشم و نفرت
جلوش وایمیستم.
وزیر جئون:اوممم...خوبیش اینه که زیباییش رو ازش به ارث بردی!
حرص می خورم....بغض لعنتی دوباره توی گلوم نقش می بنده....پوزخندی می
زنه و از اونجا میره.جونگ کوک رو می بینم که بهم نزدیک میشه...شاید برادر
ناتنی م باشه...ولی...نمی دونم...احساس می کنم که مثل یه برادر واقعی پشتم
می مونه!
کوکی:خیلی زیبا شدی ا.ت!امیدوارم...یعنی..آرزو می کنم...که خوشبخت
شی...
-ممنون جونگ کوک!
و بهش لبخند می زنم...اونم لبخند می زنه.
+برات آرزوی بهترین هارو دارم هواگون!
و بعد میره...هیی...چقدر با این جمالت ساده خوش حال شدم..حالا توی حیاط بزرگ قصر ایستادم...احساس می کنم سرم حالاست که از سنگینی فرود بیاد!مثل شاخه های پربار!ناگهان با احساس کردن وجود کسی سرم رو می چرخونم تا ببینم!ب...باورم نمی شد...همون...پسری که کنار رود
باهم حرف زدیم و من...عصبانی شدم!آره همونه!همون موها...همون دستا...همون...نیم رخ!هیچ نگاهی بهم نمی کنه...انگار که وجود ندارم...منم مثل خودش بهش بی تفاوت میشم و به مسیر جلوم نگاه می کنم...هر دو شروع به راه رفتن می کنیم...سعی می کنم متین و باوقار راه برم...
بالاخره به جایگاه می رسیم!
-ما در اینجا می خواهیم شاهد پیوند ولیعهد باشیم!باشد که این عمل...موجب ثبات و پایداری کشور و امپراطوری شود!
زن رو به من می کنه.
-آیا حاضرید قسم بخورید که تا آخر عمر...پیش عالیجناب می مونید و در غم ها و شادی ها با ایشون سهیم می شوید؟
۲۵.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.