وقتی اکسته و گروهیی رفتید اردوگاه جنگلی
@اوهوم......
پاشدیم و رفتیم....
با هم حرف میزدیم....
اون درباره دوست دخترش و منم درباره عشق قدیمیم حرف میزدیم....
چند دقیقه بعد یک دختر اومد و گفت شما؟
+من خیلی یدفعه ای اومدم اینجا....
تو دوست دخترشی؟
٪بله....
+خیلی بامزه و کوچولو اید....
رفتم دم گوشش و گفتم
+خیلی دوستت داره....
@از آشنایی باهاتون خوشحال شدم....
ممنون...
+خدانگهدار....
رفتم سمت اردوگاه خودمون و دیدم همه هستن و تهیونگ نیست.....
+سلام...
همه:سلاممم بیا بشین...
+ته کجاس؟
کوک:مگه هم اتاقیت نیستید؟
پس تو باید بدونی....
زود رفتم سمت کلبمون....
+تهیونگ؟
کجایی....
دیدم کنار پنجره وایساده و کلبه تاریک تاریکه....
_کجا بودی؟(صدای دو رگه)
+وا....
_با تو ام...
اومد جلوم...
_اون پسره کی بود؟؟؟
+فکر نمیکنم به تو مربوط باشه.....
و با سیلی که خوردم ساکت شدم و اشکام ریختن و رفتم بیرون.....
پشت کلبه نشسته بودم و داشتم گریه میکردم......
هیچوقت فکر نمیکردم سر یه چیز الکی روم دست بلند کنه......
داشتم گریه میکردم......که احساس کردم یکی پیشم نشست....سرمو نیاوردم بالا.... و دو تا دست دور کمرم حلقه شد و سرمو گذاشت رو سینش....
_ببخشید باشه؟و لپمو بوسید.....
و داشت اشکامو پاک میکرد....
اره خودش بود....منم نخواستم ازش جدا بشم.....
چون واقعا دوسش داشتم.....
و رفتم رو پاش نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...
_حالا اون پسره کی بود؟
+فیلیکس.....۱۷ سالش بود.....
_ اوه من...واقعا معذ..
+مهم نیست...
و دوبارع صورتمو بوسید.....
_بیا بریم پیش بچه ها.....
انقدر رو این نشین....با این لباسایی که پوشیدی به نفعت نی اصلا......
+پررو.....
بریم...
پاشدیم و رفتیم....
با هم حرف میزدیم....
اون درباره دوست دخترش و منم درباره عشق قدیمیم حرف میزدیم....
چند دقیقه بعد یک دختر اومد و گفت شما؟
+من خیلی یدفعه ای اومدم اینجا....
تو دوست دخترشی؟
٪بله....
+خیلی بامزه و کوچولو اید....
رفتم دم گوشش و گفتم
+خیلی دوستت داره....
@از آشنایی باهاتون خوشحال شدم....
ممنون...
+خدانگهدار....
رفتم سمت اردوگاه خودمون و دیدم همه هستن و تهیونگ نیست.....
+سلام...
همه:سلاممم بیا بشین...
+ته کجاس؟
کوک:مگه هم اتاقیت نیستید؟
پس تو باید بدونی....
زود رفتم سمت کلبمون....
+تهیونگ؟
کجایی....
دیدم کنار پنجره وایساده و کلبه تاریک تاریکه....
_کجا بودی؟(صدای دو رگه)
+وا....
_با تو ام...
اومد جلوم...
_اون پسره کی بود؟؟؟
+فکر نمیکنم به تو مربوط باشه.....
و با سیلی که خوردم ساکت شدم و اشکام ریختن و رفتم بیرون.....
پشت کلبه نشسته بودم و داشتم گریه میکردم......
هیچوقت فکر نمیکردم سر یه چیز الکی روم دست بلند کنه......
داشتم گریه میکردم......که احساس کردم یکی پیشم نشست....سرمو نیاوردم بالا.... و دو تا دست دور کمرم حلقه شد و سرمو گذاشت رو سینش....
_ببخشید باشه؟و لپمو بوسید.....
و داشت اشکامو پاک میکرد....
اره خودش بود....منم نخواستم ازش جدا بشم.....
چون واقعا دوسش داشتم.....
و رفتم رو پاش نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...
_حالا اون پسره کی بود؟
+فیلیکس.....۱۷ سالش بود.....
_ اوه من...واقعا معذ..
+مهم نیست...
و دوبارع صورتمو بوسید.....
_بیا بریم پیش بچه ها.....
انقدر رو این نشین....با این لباسایی که پوشیدی به نفعت نی اصلا......
+پررو.....
بریم...
۲۵.۰k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.