اولین حس...پارت ششم
اولین حس...پارت ششم
ziha
الیزا؛صبح برای خوردن صبحونه رفتم سالن روی یکی از صندلی ها خواستم بشینم که یک نفر دستش رو روی شونم گذاشت:
£:قربان گفته بری پیشش
الیزا:الان؟
£:اره گفت قبل از صبحونه
الیزا:خیل خب
الیزا از پشت میز پا شد و به سمت اتاق جیمین حرکت کرد، الیزا روبه روی میز کار جیمین صاف و جدی ایستاد جیمین پشت میز کارش نشسته بود:
الیزا:صبح بخیر قربان
جیمین:بشین
الیزا:ممنونم
جیمین:غذاتو توی سالن کنار بقیه نخور،برو اشپزخونه
الیزا:اما..میتونم بپرسم چرا
جیمین:دیشب خانم یانگ با من حرف زد قرار شد بری اشپزخونه
الیزا:مگه بین منو بقیه فرقی هست؟
جیمین:نه ببین...
الیزا:عذر میخوام قربان وسط حرفتون، من نمیتونم قبول کنم.
الیزا بلند شد و تعظیم کرد و از اتاق خارج شد
جیمین:به خاطر خانم یانگ... لطفا
الیزا:من نیازی به ترحم ندارم
الیزا این حرف رو زد و به سمت سالن غذاخوری قدم برداشت صبحونه اش رو توی سینی گرفت و روی یه صندلی وسط سالن نشست بیشتر مردها بهش زل زده بودن یا پچ پچ میکردن خانم یانگ با ناراحتی و متعجب زده از دیدن الیزا وسط سالن،به اتاق جیمین رفت اما الیزا به هیچ کدوم از این اتفاق ها اهمیتی نمیداد و فقط لقمه صبحونه اش میخورد.
خ.یانگ:جیمین..چرا الیزا رو گذاشتی بیاد؟(نفس نفس زنان)
جیمین:اروم باشین خانم یانگ، قبول نکرد بره اشپزخونه
خ.یانگ:یعنی چی؟ این به خاطر خودش بود
جیمین و خانم یانگ مشغول حرف زدن بودن که یه نفر در اتاق جیمین رو باز کرد:
~:قربان
جیمین:چیشده
~:دو نفر از کارکنان با هم درگیر شدن،چیکارشون کنیم؟
جیمین: کیا درگیر شدن؟
~:مورگان و مین
خ.یانگ:چی؟؟یادم رفت بهش بگم که نباید دعوا کنه
جیمین:همه رو به خط کن الان میام پایین
ziha
الیزا؛صبح برای خوردن صبحونه رفتم سالن روی یکی از صندلی ها خواستم بشینم که یک نفر دستش رو روی شونم گذاشت:
£:قربان گفته بری پیشش
الیزا:الان؟
£:اره گفت قبل از صبحونه
الیزا:خیل خب
الیزا از پشت میز پا شد و به سمت اتاق جیمین حرکت کرد، الیزا روبه روی میز کار جیمین صاف و جدی ایستاد جیمین پشت میز کارش نشسته بود:
الیزا:صبح بخیر قربان
جیمین:بشین
الیزا:ممنونم
جیمین:غذاتو توی سالن کنار بقیه نخور،برو اشپزخونه
الیزا:اما..میتونم بپرسم چرا
جیمین:دیشب خانم یانگ با من حرف زد قرار شد بری اشپزخونه
الیزا:مگه بین منو بقیه فرقی هست؟
جیمین:نه ببین...
الیزا:عذر میخوام قربان وسط حرفتون، من نمیتونم قبول کنم.
الیزا بلند شد و تعظیم کرد و از اتاق خارج شد
جیمین:به خاطر خانم یانگ... لطفا
الیزا:من نیازی به ترحم ندارم
الیزا این حرف رو زد و به سمت سالن غذاخوری قدم برداشت صبحونه اش رو توی سینی گرفت و روی یه صندلی وسط سالن نشست بیشتر مردها بهش زل زده بودن یا پچ پچ میکردن خانم یانگ با ناراحتی و متعجب زده از دیدن الیزا وسط سالن،به اتاق جیمین رفت اما الیزا به هیچ کدوم از این اتفاق ها اهمیتی نمیداد و فقط لقمه صبحونه اش میخورد.
خ.یانگ:جیمین..چرا الیزا رو گذاشتی بیاد؟(نفس نفس زنان)
جیمین:اروم باشین خانم یانگ، قبول نکرد بره اشپزخونه
خ.یانگ:یعنی چی؟ این به خاطر خودش بود
جیمین و خانم یانگ مشغول حرف زدن بودن که یه نفر در اتاق جیمین رو باز کرد:
~:قربان
جیمین:چیشده
~:دو نفر از کارکنان با هم درگیر شدن،چیکارشون کنیم؟
جیمین: کیا درگیر شدن؟
~:مورگان و مین
خ.یانگ:چی؟؟یادم رفت بهش بگم که نباید دعوا کنه
جیمین:همه رو به خط کن الان میام پایین
۵.۱k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.