name:belief
part:43
جونگهان سمتش رفت و محکم بغلش کرد : مهم نیست
لیا : ایششش نکن
جونگهان محکم تر دستاشو گرفت و تقریبا بلند و محکم داد زد : ساکت
لیا : خفه ام میکنی
جونگهان لبخند رضایت مندی زد و چشاش رو بست.
***
" دو سال و شیش ماه بعد"
ساعت 9:41 دقیقه بود و یونجو هنوز داشت گریه میکرد.
ا.ت که اونو بغلش گرفته بود اروم تکونش میداد و اشکای یونجو رو پاک میکرد.
ا.ت : ششش مامانی...چیشده؟...ها؟...چرا هی داری گریه میکنی اخه ...ششش
اخماش رو از سر نگرانی توی هم برد و برای صدمین بار پستونک یونجو رو سمت یونجو برد.
یونجو با گریه پستونکش رو پرت کرد و سرش رو روی شونه ا.ت گذاشت و بازم بلند گریه میکرد.
صدای گریه یونجو انقدر بلند بود که ا.ت صدای در و نشنید و همچنان مشغول حرف زدن با یونجو بود.
تهیونگ با نگرانی سمت ا.ت ررفت و گفت : سلام
ا.ت برگشت و لبخندی زد : سلام
تهیونگ جلوی ا.ت ایستاد و توی صورت یونجو ایستاد : چیشده بابایی؟؟؟هوم؟؟؟
تهیونگ یونجو رو بغل کرد و گفت : بیا بریم ببینم دختر بابا چش شده
ا.ت نفس عمیقی کشید و روی کاناپه از خستگی دراز کشید.
با صدای باز شدن دریونجو سریع سمت اتاق خودش دویید و یا ذوق جیغ کوچیکی کشید.
ا.ت بلندد شد و سمت اتاقشون رفت و تهیونگ رو دید که کلتش رو توی کمد میزاره
ا.ت : خوبی؟...خسته نباشی
تهیونگ لبخندی زد و سمت ا.ت اومد و بغلش کرد : خوبم...ما میخوام بریم بیرون تو نمیای؟
ا.ت سری تکون داد و با خستگی گفت : امروز خیلی خستم اگه میشه شما دو تا برید
تهیونگ سرشو تکون داد و لبای ا.ت و بوسید
ا.ت اروم گفت : مراقب خودتون باشید
تهیونگ : باشه
تهیونگ لبخندی زد و بعدداز فاصله گرفتن از ا.ت یونجو رو که دم در ایستاده بود و کفش هاش رو میپوشید و بغل کرد و گونه اش رو بوسید : بریم خوشگلم؟
یونجو با چشای درشتش به تهیونگ نگاه کرد و اروم گفت : اره
تهیونگ کفشش رو پوشید و با فشار داد دستگیره درو باز کرد و هر دو با هم بیرون رفتن.
ا.ت لباسشو در اورد و با باز کردن اب توی وان دراز کشید و چشاش رو بست
***
تهیونگ که دور میدون میچرخید با دیدن لامپ های رنگی گفت : یونجو نگاه کن چقدر قشنگن
با نشنیدن صدای یونجو سمتش برگشت و با قیافه خوابیده و لپای بزرگ و قرمزش مواجه شد اروم چیپسی که بین پاهای یونجو بود رو برداشت و همچنان که نگاهش به جلو بود بسته چیپس رو روی داشبورد انداخت.
کمی صندلی رو خم کرد و دوباره شروع به حرکت کرد .
با پارک کردن ماشینش توی پارکینگ پیاده شد و سمت در سر نشین رفت و با باز کردنش یونجو رو بغل کرد و با پاش در رو بست .
با فشار دادن دکمه سوییچ ماشین رو قفل کرد ...
(به قول ناخدا...
اماده اید بچه هاااااا؟؟؟؟)
جونگهان سمتش رفت و محکم بغلش کرد : مهم نیست
لیا : ایششش نکن
جونگهان محکم تر دستاشو گرفت و تقریبا بلند و محکم داد زد : ساکت
لیا : خفه ام میکنی
جونگهان لبخند رضایت مندی زد و چشاش رو بست.
***
" دو سال و شیش ماه بعد"
ساعت 9:41 دقیقه بود و یونجو هنوز داشت گریه میکرد.
ا.ت که اونو بغلش گرفته بود اروم تکونش میداد و اشکای یونجو رو پاک میکرد.
ا.ت : ششش مامانی...چیشده؟...ها؟...چرا هی داری گریه میکنی اخه ...ششش
اخماش رو از سر نگرانی توی هم برد و برای صدمین بار پستونک یونجو رو سمت یونجو برد.
یونجو با گریه پستونکش رو پرت کرد و سرش رو روی شونه ا.ت گذاشت و بازم بلند گریه میکرد.
صدای گریه یونجو انقدر بلند بود که ا.ت صدای در و نشنید و همچنان مشغول حرف زدن با یونجو بود.
تهیونگ با نگرانی سمت ا.ت ررفت و گفت : سلام
ا.ت برگشت و لبخندی زد : سلام
تهیونگ جلوی ا.ت ایستاد و توی صورت یونجو ایستاد : چیشده بابایی؟؟؟هوم؟؟؟
تهیونگ یونجو رو بغل کرد و گفت : بیا بریم ببینم دختر بابا چش شده
ا.ت نفس عمیقی کشید و روی کاناپه از خستگی دراز کشید.
با صدای باز شدن دریونجو سریع سمت اتاق خودش دویید و یا ذوق جیغ کوچیکی کشید.
ا.ت بلندد شد و سمت اتاقشون رفت و تهیونگ رو دید که کلتش رو توی کمد میزاره
ا.ت : خوبی؟...خسته نباشی
تهیونگ لبخندی زد و سمت ا.ت اومد و بغلش کرد : خوبم...ما میخوام بریم بیرون تو نمیای؟
ا.ت سری تکون داد و با خستگی گفت : امروز خیلی خستم اگه میشه شما دو تا برید
تهیونگ سرشو تکون داد و لبای ا.ت و بوسید
ا.ت اروم گفت : مراقب خودتون باشید
تهیونگ : باشه
تهیونگ لبخندی زد و بعدداز فاصله گرفتن از ا.ت یونجو رو که دم در ایستاده بود و کفش هاش رو میپوشید و بغل کرد و گونه اش رو بوسید : بریم خوشگلم؟
یونجو با چشای درشتش به تهیونگ نگاه کرد و اروم گفت : اره
تهیونگ کفشش رو پوشید و با فشار داد دستگیره درو باز کرد و هر دو با هم بیرون رفتن.
ا.ت لباسشو در اورد و با باز کردن اب توی وان دراز کشید و چشاش رو بست
***
تهیونگ که دور میدون میچرخید با دیدن لامپ های رنگی گفت : یونجو نگاه کن چقدر قشنگن
با نشنیدن صدای یونجو سمتش برگشت و با قیافه خوابیده و لپای بزرگ و قرمزش مواجه شد اروم چیپسی که بین پاهای یونجو بود رو برداشت و همچنان که نگاهش به جلو بود بسته چیپس رو روی داشبورد انداخت.
کمی صندلی رو خم کرد و دوباره شروع به حرکت کرد .
با پارک کردن ماشینش توی پارکینگ پیاده شد و سمت در سر نشین رفت و با باز کردنش یونجو رو بغل کرد و با پاش در رو بست .
با فشار دادن دکمه سوییچ ماشین رو قفل کرد ...
(به قول ناخدا...
اماده اید بچه هاااااا؟؟؟؟)
۱۷.۷k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.