پارت۶۷
-همش تقصیر توی لعنتیه. . . زدی پوستمو داغون کردی
لبهامو تو دهنم کشیدم و ابرویی باال انداختم.
-وقتی خواستن عکس بگیرن صاف وایسا که گردنت دیده شه. . .
چشم غره ای بهم رفت که نتیجه اش تنها برگشتن نیشخند به گوشه ی
لبهام بود.
-خب دیگه بهتره بریم. . .
نفس عمیقی کشید و لب زد:
-همه ی جوابا که یادته. . . نه؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و برای آخرین بار به خودم داخل آینه
نگاه کردم. . . همه چیز پرفکت بود.
قبل از شروع مصاحبه, نگاهی به پسر بغل دستم انداختم و دوباره اون حس
بد چند دقیقه ی پیش به سراغم اومد.
هیچ وقت دلم نمیخواست کسی رو به گریه بندازم و امروز به اشتباه این
کارو کرده بودم.
میدونستم که اون بچه ی بیست ساله هم کمتر از من تحت فشار روانی
نیست اما گاهی همه چیز از کنترلم خارج میشد.
زمانیکه برخالف تخس بودن همیشگیش چشم هاش پر شد و مثل پسربچه
های پنج ساله, لبهاش لرزیدن و اشک هاش روی گونه هاش غلتیدن,
میخواستم برم و یقه ی هوسوک رو بگیرم و تا میتونم بزنمش چون همه
چیز بخاطر اون عوضی بود.
به خوبی میدونستم که داره تمام تالشش رو میکنه تا با استفاده از این قضایا
من رو دیس کنه و جایگاهم رو تو کمپانی ازم بگیره اما ترجیح میدادم این
جنگ, تن به تن باشه نه اینکه پای این پسر هم توش باز بشه
کیپاپ و آدم های داخلش بی رحم تر از اونی بودن که به احساسات و
آینده ی کسی مثل جئون جونگ کوک فکر بکنن و براشون مهم باشه.
نگاهم رو به لبهاش دادم و با یادآوری بوسه امون داخل اتاق میکاپ, دم
عمیقی گرفتم.
امروز برای اولین بار حس کردم واقعا دلم میخواد ببوسمش و بغلش کنم.
اما ترجیح میدادم این احساس زودگذر رو فراموش کنم و تنها به خاتمه
دادن این ماجرا و گرداب فکر کنم.
جونگ کوک قرار نبود جزئی از آینده ی من باشه؛ و یا شاید فقط این فکر
من بود.
چون هیچ کس نمیدونه و نمیتونه فکرش رو هم بکنه که سرنوشت چطوری
قراره زندگیش رو زیر و رو کنه. . . همونطور که من هیچ وقت فکرش رو
هم نمیکردم که یک روز دلم بخواد برای بار دوم, لبهای ساسنگ فنم رو
ببوسم
خبرنگار دستگاه ضبط صداش رو روشن کرد, و تبلتش رو روی پاش قرار
داد و لب زد:
-تهیونگ شی مطمئنا فن هاتون درمورد نحوه آشنایی شما با پارتنرتون,
کنجکاو هستن؛ دوست دارید که دربارش حرف بزنید؟
نقاب آیدل عاشق پیشه رو به صورتم زدم و جواب دادم:
-خب کمی سخته حرف زدن در موردش. . .
لبخندی زدم و سعی کردم, بهترین تاثیر رو با حرف هام بجا بگذارم.
-همه چیز کم کم اتفاق افتاد. . . من گاهی برای کمک به یکی از خیریه ها,
حضوری میرفتم و خب ترجیح میدادم در قالب یک انسان عادی رفت و
آمد کنم. . .
ابروی باال رفته ی جونگ کوک و پوزخند واضحش باعث شد تا لحظه ای
مکث کنم.
-و خب پشت شیشه ی گلفروشی. . .
واقعا مزخرف بود؛ حتما باید حرف اون پسر احمق رو به زبون می آوردم؟
کسی رو دیدم که باعث شد ضربان قلبم به هزار بر ثانیه برسه
خبرنگار که دختر جوانی بود, موهاش رو پشت گوشش فرستاد و با هیجان
لب زد:
-پس این عشق در یک نگاه بوده. . .
خواستم چیزی بگم که خبرنگار بدون توجه به من, رو به پسر بغل دستم
کرد و پرسید:
-شما چطور از علاقه ی کیم تهیونگ شی به خودتون مطلع شدید؟
کوک انگشت هاش رو قفل هم کرد و با چشم هایی که غرور کاذبش رو
فریاد میزدن به خبرنگار نگاه کرد و گفت:
همیشه سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم اما فکرش رو هم نمیکردم که اون ادم روی من کراش داشته باشه
لبخند معذبی زدم و نگاه تند و تیزی به پسربچه ی کنارم انداختم.
-مدت ها اونقدر دنبالم کرد که مجبور شدم بهش فرصتی بدم تا احساساتشو ابراز کنه
لبهامو تو دهنم کشیدم و ابرویی باال انداختم.
-وقتی خواستن عکس بگیرن صاف وایسا که گردنت دیده شه. . .
چشم غره ای بهم رفت که نتیجه اش تنها برگشتن نیشخند به گوشه ی
لبهام بود.
-خب دیگه بهتره بریم. . .
نفس عمیقی کشید و لب زد:
-همه ی جوابا که یادته. . . نه؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و برای آخرین بار به خودم داخل آینه
نگاه کردم. . . همه چیز پرفکت بود.
قبل از شروع مصاحبه, نگاهی به پسر بغل دستم انداختم و دوباره اون حس
بد چند دقیقه ی پیش به سراغم اومد.
هیچ وقت دلم نمیخواست کسی رو به گریه بندازم و امروز به اشتباه این
کارو کرده بودم.
میدونستم که اون بچه ی بیست ساله هم کمتر از من تحت فشار روانی
نیست اما گاهی همه چیز از کنترلم خارج میشد.
زمانیکه برخالف تخس بودن همیشگیش چشم هاش پر شد و مثل پسربچه
های پنج ساله, لبهاش لرزیدن و اشک هاش روی گونه هاش غلتیدن,
میخواستم برم و یقه ی هوسوک رو بگیرم و تا میتونم بزنمش چون همه
چیز بخاطر اون عوضی بود.
به خوبی میدونستم که داره تمام تالشش رو میکنه تا با استفاده از این قضایا
من رو دیس کنه و جایگاهم رو تو کمپانی ازم بگیره اما ترجیح میدادم این
جنگ, تن به تن باشه نه اینکه پای این پسر هم توش باز بشه
کیپاپ و آدم های داخلش بی رحم تر از اونی بودن که به احساسات و
آینده ی کسی مثل جئون جونگ کوک فکر بکنن و براشون مهم باشه.
نگاهم رو به لبهاش دادم و با یادآوری بوسه امون داخل اتاق میکاپ, دم
عمیقی گرفتم.
امروز برای اولین بار حس کردم واقعا دلم میخواد ببوسمش و بغلش کنم.
اما ترجیح میدادم این احساس زودگذر رو فراموش کنم و تنها به خاتمه
دادن این ماجرا و گرداب فکر کنم.
جونگ کوک قرار نبود جزئی از آینده ی من باشه؛ و یا شاید فقط این فکر
من بود.
چون هیچ کس نمیدونه و نمیتونه فکرش رو هم بکنه که سرنوشت چطوری
قراره زندگیش رو زیر و رو کنه. . . همونطور که من هیچ وقت فکرش رو
هم نمیکردم که یک روز دلم بخواد برای بار دوم, لبهای ساسنگ فنم رو
ببوسم
خبرنگار دستگاه ضبط صداش رو روشن کرد, و تبلتش رو روی پاش قرار
داد و لب زد:
-تهیونگ شی مطمئنا فن هاتون درمورد نحوه آشنایی شما با پارتنرتون,
کنجکاو هستن؛ دوست دارید که دربارش حرف بزنید؟
نقاب آیدل عاشق پیشه رو به صورتم زدم و جواب دادم:
-خب کمی سخته حرف زدن در موردش. . .
لبخندی زدم و سعی کردم, بهترین تاثیر رو با حرف هام بجا بگذارم.
-همه چیز کم کم اتفاق افتاد. . . من گاهی برای کمک به یکی از خیریه ها,
حضوری میرفتم و خب ترجیح میدادم در قالب یک انسان عادی رفت و
آمد کنم. . .
ابروی باال رفته ی جونگ کوک و پوزخند واضحش باعث شد تا لحظه ای
مکث کنم.
-و خب پشت شیشه ی گلفروشی. . .
واقعا مزخرف بود؛ حتما باید حرف اون پسر احمق رو به زبون می آوردم؟
کسی رو دیدم که باعث شد ضربان قلبم به هزار بر ثانیه برسه
خبرنگار که دختر جوانی بود, موهاش رو پشت گوشش فرستاد و با هیجان
لب زد:
-پس این عشق در یک نگاه بوده. . .
خواستم چیزی بگم که خبرنگار بدون توجه به من, رو به پسر بغل دستم
کرد و پرسید:
-شما چطور از علاقه ی کیم تهیونگ شی به خودتون مطلع شدید؟
کوک انگشت هاش رو قفل هم کرد و با چشم هایی که غرور کاذبش رو
فریاد میزدن به خبرنگار نگاه کرد و گفت:
همیشه سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم اما فکرش رو هم نمیکردم که اون ادم روی من کراش داشته باشه
لبخند معذبی زدم و نگاه تند و تیزی به پسربچه ی کنارم انداختم.
-مدت ها اونقدر دنبالم کرد که مجبور شدم بهش فرصتی بدم تا احساساتشو ابراز کنه
۷.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.