Love warning
part:5
ویو لیا: بهوش اومدم نمیتونستم تکون بخورم دست وپاهام بسته بودن یهو یه خانم جوونی اومد ودست وپاهامو بازکرد وگفت
-ارباب گفتن لباستون رو بپوشید وبعد بامن بیایید بیرون
لیا:ارباب دیگه کدوم خریه
-اقای جئون نمیشناسی
لیا: مردشور ببره اربابتو(عصبی)
ویو لیا: باکمکش بلند شدم حالم اصلا خوب نبود. لباسای خودم رو پوشیدم وباهاش بیرون رفتم یعنی الان خانوادم کجاست. دوباره بغض گلومو فشار میداد داخل مغزم هزارتا سوال بی پاسخ بود دیدم داری میاد سمتم با لبخند که انگار از کارایی که بامن کرده بود راضی بوده گفت:
کوک: برات یه سوپرایز بزرگ دارم
(بعد دو نفر از افرادش لیا رو میبرن داخل یه اتاق دیگه)
ویو لیا:وقتی رفتم داخل دیدم که نه دون ووک اونجا بود. یعنی چشمام اشتباه میدید!
دون ووک:.... لیا.. تو اینجا چکار میکنی
لیا: (گریه) نمیدونم( میره کنار دون ووک)
ویو لیا: وضعیت دون ووک از منم بد تر بود به همین خاطر چیزی راجع به کاری کا باهام کرده بود نگفتم. پیراهن سفیدش درست مثل لباس عروس من خونی بود وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم داره از سرش خون میاد چند لحظه ای توی چشماش نگاه کردم مغزم هنگ کرده بود. به خودم اومدم و بهش نزدیک تر شدم گوشه ای از لباسمو پاره کردم و سعی کردم خون سرش رو پاک کنم ولی بی فایده بود بد تر از قبل خون میومد
دون ووک:لیا.... ولش کن.... ببینم چرا لباس تو خونی شده... اون عوضی کاری باهات کرده!
لیا:سرت شکسته باید بری......
دون ووک: گفتم که مهم نیست. جواب سوالمو ندادی
لیا: نه چیزیم نیست فقط یکم شلاق زدن
دون ووک: لیا... ببخشید اگه من با تو نبودم و عاشقت نمیشدم این بلا سرت نمیومد. همش تقصیر منه
لیا: اگه قرار باشه کنار تو جون بدم و بمیرم مشکلی نیست
دون ووک: باید فراری بدم
لیا: ولی.....(کوک میاد داخل)
کوک: کارتون تموم شد؟ حرفای اخرتون رو بهم زدید!؟
دون ووک: دستت بهش بخوره زندت نمیزارم
کوک: اههه حالم بهم میخوره از این عشقتون. در ضمن حرفی بزن که باورم شه تو خودت الان داری جون میدی اونوقت میخوای حساب منو برسی( پوزخند).... راستی بهت گفته دیگه
دون ووک: چی
لیا: نه... ترو خدا نگو
کوک: پس نگفتی نه من میگم......دیگه پرده نداره.
ادامه دارد....
حمایت کنید دیگهههه😭🥺
ویو لیا: بهوش اومدم نمیتونستم تکون بخورم دست وپاهام بسته بودن یهو یه خانم جوونی اومد ودست وپاهامو بازکرد وگفت
-ارباب گفتن لباستون رو بپوشید وبعد بامن بیایید بیرون
لیا:ارباب دیگه کدوم خریه
-اقای جئون نمیشناسی
لیا: مردشور ببره اربابتو(عصبی)
ویو لیا: باکمکش بلند شدم حالم اصلا خوب نبود. لباسای خودم رو پوشیدم وباهاش بیرون رفتم یعنی الان خانوادم کجاست. دوباره بغض گلومو فشار میداد داخل مغزم هزارتا سوال بی پاسخ بود دیدم داری میاد سمتم با لبخند که انگار از کارایی که بامن کرده بود راضی بوده گفت:
کوک: برات یه سوپرایز بزرگ دارم
(بعد دو نفر از افرادش لیا رو میبرن داخل یه اتاق دیگه)
ویو لیا:وقتی رفتم داخل دیدم که نه دون ووک اونجا بود. یعنی چشمام اشتباه میدید!
دون ووک:.... لیا.. تو اینجا چکار میکنی
لیا: (گریه) نمیدونم( میره کنار دون ووک)
ویو لیا: وضعیت دون ووک از منم بد تر بود به همین خاطر چیزی راجع به کاری کا باهام کرده بود نگفتم. پیراهن سفیدش درست مثل لباس عروس من خونی بود وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم داره از سرش خون میاد چند لحظه ای توی چشماش نگاه کردم مغزم هنگ کرده بود. به خودم اومدم و بهش نزدیک تر شدم گوشه ای از لباسمو پاره کردم و سعی کردم خون سرش رو پاک کنم ولی بی فایده بود بد تر از قبل خون میومد
دون ووک:لیا.... ولش کن.... ببینم چرا لباس تو خونی شده... اون عوضی کاری باهات کرده!
لیا:سرت شکسته باید بری......
دون ووک: گفتم که مهم نیست. جواب سوالمو ندادی
لیا: نه چیزیم نیست فقط یکم شلاق زدن
دون ووک: لیا... ببخشید اگه من با تو نبودم و عاشقت نمیشدم این بلا سرت نمیومد. همش تقصیر منه
لیا: اگه قرار باشه کنار تو جون بدم و بمیرم مشکلی نیست
دون ووک: باید فراری بدم
لیا: ولی.....(کوک میاد داخل)
کوک: کارتون تموم شد؟ حرفای اخرتون رو بهم زدید!؟
دون ووک: دستت بهش بخوره زندت نمیزارم
کوک: اههه حالم بهم میخوره از این عشقتون. در ضمن حرفی بزن که باورم شه تو خودت الان داری جون میدی اونوقت میخوای حساب منو برسی( پوزخند).... راستی بهت گفته دیگه
دون ووک: چی
لیا: نه... ترو خدا نگو
کوک: پس نگفتی نه من میگم......دیگه پرده نداره.
ادامه دارد....
حمایت کنید دیگهههه😭🥺
۹.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.