{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۵۰
ات : جیمین باید حرف بزنیم
جیمین زیرپوش اش رو در آورد نگاه دوختره اوفتاد سمت همان آسمی که رویه ب*دنه اش بود اوفتاد
جیمین : برو بیرون
ات : تا حرف نزنیم نمیرم جیمین
جیمین بهش نزدیک شد و چسپوند اش به کمد و تو چشم هایش زول زد
جیمین : میخواهی چی بگی اینکه چجوری قلبمو زخمی کردی یا اینکه لاس زدن خودتو بهم نشون میدی این زخمایه گ*ردنت فقد .... چون حالم خوب نبود الانم هم گمشو ..
جیمین دست اش رو گذاشت رویه شانه ات و هول اش داد
جیمین : گمشو
ات موهایش رو رویه صورت اش بود و موهایش رو از رویه صورت اش کناز زد و به سمت جیمین رفت دست هایش رو رویه ک*مره جیمین حلقه کرد و از پشت ب*غل اش کرد
ات : جیمین ترو خدا باید حرف بزنیم خواهش میکنم
جیمین دست هایش رو از هم جدا کرد و روبه ات چرخید و تو چشم هایش زول زد و قدمی بهش نزدیک شد
جیمین : میدونی از یکی یاد گرفتم که مهربون نباشم
قدمی دیگی بهش نزدیک شد و اون دوختر عقب رفت
جیمین : یکی بهم گفت خیلی سادم
قدمی دیگی بهش نزدیک شد و ات اوفتاد رویه تخت و نشست نفسی نمیتونست بکشه و با اون حرف ها جیمین قلب اش تیکه تیکه میشد جیمین زنجیری که تو گردن اش انداخته بود رو باز کرد و درست رویه ر*ونه پاش قرار گرفت
ات : چیکار میکنی جیمین
جیمین با قلب شکسته اش و نفرت تو چشم هایش گفت
جیمین : تو قلبمو زخمی کردی
زنجیر رو تو پایه ات فشار داد ات زود دست اش رو گذاشت رویه دست جیمین
دوختره درد اش اومده بود مگه چی گفته بود که اینجوری باید مجازات میشد کمی دست جیمین رو هول داد اما جیمین با تمام زور اش زنجیر رو تو پایه اون دوختر فروع برد از ر*ونه پاش خ*ونی بیرون رفت با گریه ارومی گفت
ات : چیکار کرده بودم ها جیمین
جیمین زنجیر رو جمع کرد و دست ات رو کشید تو کف دست ات همان زنجیر رو گذاشت
جیمین: گمشو بیرون
ات اشک هایش رو پاک کرد و نگاهی به ر*ونه پاش انداخت خندی کرد جیمین با دیدنه خنده ات کمی شکه و عصبی شد
ات : فکردی اگه این کارو بکنی دست از سرت برمیدارم
ات دوختره خیلی شجاعی و با عتماد به نفسی بود خندی کرد و به درد پاش اهمیتی نداد و روبه رویه جیمین ایستاد
جیمین : خوب منم این کارو میکنم
پیراهن اش رو برداشت و پوشید مچ دست ات رو گرفت و قدم تندی برداشت سمت سالون
ات : ولم کن جیمین
جیمین هیچ نمی گفت مادر و خواهر جیمین زود با صدای ات اومدن در عمارت
جیمین درست جلویه در عمارت دست ات رو ول کرد میشه گفت هول اش داد ات به جیمین پشت اش بود و نگاهش رو به جیمین دوخت و با صدایه بلند گفت
ات : پسره دیونه
جیمین هیچی نگفت و در عمارت رو بست ایزول با صدایه ات زود به سمت برادر اش رفت
ایزول : هیونگ چرا با خانم اینجوری رفتار کردی
ات سمته در عمارت رفت و درو با دست اش محکم زد
ات : من دست بردار نیستم جیمین
پارک جیمین زود این درو باز کن
با صدایه بلند حرف میزد مادر جیمین خیلی احساسه گناه میکرد درسته که به فکر پسر اش بود اما نمیخواست پسر اش اینجوری ضربه بخوره
م/ج : پسرم چرا همچین کاری کردی خانواده مین با ما شریکن
جیمین نگاهش رو سمته در دوخت و سکوت کرد
ات : پارک جیمین دست از سرت برنمیدارم درسته الان میرم ولی هیچ وقت از عشقم دست نمیکشم تو ماله خودمی ...
آخرین کلمه رو با خیلی صدایه بلند گفت و راه اوفتاد
وقتی حرف هایه ات تمام شد جیمین سمته اتاق رفت
وارد اوتاق اش شد و سمت پنچره رفت پرده رو کنار زد و مردمک چشمایش سمت ات چرخید نمیتونست راه بره چون از پاش خ*ونی زیادی میرفت شال گردنه اش رو از تو کیف اش برداشت و همان زخم رو باهاش بست این درد برایش برابره حرف هایه جیمین هیچی نبود سمت ماشین اش رفت و زود سوار اش شد
جیمین نفس عمیقی کشید و با خودش گفت
// دیگه هیچ وقت نیا //
پارت ۵۰
ات : جیمین باید حرف بزنیم
جیمین زیرپوش اش رو در آورد نگاه دوختره اوفتاد سمت همان آسمی که رویه ب*دنه اش بود اوفتاد
جیمین : برو بیرون
ات : تا حرف نزنیم نمیرم جیمین
جیمین بهش نزدیک شد و چسپوند اش به کمد و تو چشم هایش زول زد
جیمین : میخواهی چی بگی اینکه چجوری قلبمو زخمی کردی یا اینکه لاس زدن خودتو بهم نشون میدی این زخمایه گ*ردنت فقد .... چون حالم خوب نبود الانم هم گمشو ..
جیمین دست اش رو گذاشت رویه شانه ات و هول اش داد
جیمین : گمشو
ات موهایش رو رویه صورت اش بود و موهایش رو از رویه صورت اش کناز زد و به سمت جیمین رفت دست هایش رو رویه ک*مره جیمین حلقه کرد و از پشت ب*غل اش کرد
ات : جیمین ترو خدا باید حرف بزنیم خواهش میکنم
جیمین دست هایش رو از هم جدا کرد و روبه ات چرخید و تو چشم هایش زول زد و قدمی بهش نزدیک شد
جیمین : میدونی از یکی یاد گرفتم که مهربون نباشم
قدمی دیگی بهش نزدیک شد و اون دوختر عقب رفت
جیمین : یکی بهم گفت خیلی سادم
قدمی دیگی بهش نزدیک شد و ات اوفتاد رویه تخت و نشست نفسی نمیتونست بکشه و با اون حرف ها جیمین قلب اش تیکه تیکه میشد جیمین زنجیری که تو گردن اش انداخته بود رو باز کرد و درست رویه ر*ونه پاش قرار گرفت
ات : چیکار میکنی جیمین
جیمین با قلب شکسته اش و نفرت تو چشم هایش گفت
جیمین : تو قلبمو زخمی کردی
زنجیر رو تو پایه ات فشار داد ات زود دست اش رو گذاشت رویه دست جیمین
دوختره درد اش اومده بود مگه چی گفته بود که اینجوری باید مجازات میشد کمی دست جیمین رو هول داد اما جیمین با تمام زور اش زنجیر رو تو پایه اون دوختر فروع برد از ر*ونه پاش خ*ونی بیرون رفت با گریه ارومی گفت
ات : چیکار کرده بودم ها جیمین
جیمین زنجیر رو جمع کرد و دست ات رو کشید تو کف دست ات همان زنجیر رو گذاشت
جیمین: گمشو بیرون
ات اشک هایش رو پاک کرد و نگاهی به ر*ونه پاش انداخت خندی کرد جیمین با دیدنه خنده ات کمی شکه و عصبی شد
ات : فکردی اگه این کارو بکنی دست از سرت برمیدارم
ات دوختره خیلی شجاعی و با عتماد به نفسی بود خندی کرد و به درد پاش اهمیتی نداد و روبه رویه جیمین ایستاد
جیمین : خوب منم این کارو میکنم
پیراهن اش رو برداشت و پوشید مچ دست ات رو گرفت و قدم تندی برداشت سمت سالون
ات : ولم کن جیمین
جیمین هیچ نمی گفت مادر و خواهر جیمین زود با صدای ات اومدن در عمارت
جیمین درست جلویه در عمارت دست ات رو ول کرد میشه گفت هول اش داد ات به جیمین پشت اش بود و نگاهش رو به جیمین دوخت و با صدایه بلند گفت
ات : پسره دیونه
جیمین هیچی نگفت و در عمارت رو بست ایزول با صدایه ات زود به سمت برادر اش رفت
ایزول : هیونگ چرا با خانم اینجوری رفتار کردی
ات سمته در عمارت رفت و درو با دست اش محکم زد
ات : من دست بردار نیستم جیمین
پارک جیمین زود این درو باز کن
با صدایه بلند حرف میزد مادر جیمین خیلی احساسه گناه میکرد درسته که به فکر پسر اش بود اما نمیخواست پسر اش اینجوری ضربه بخوره
م/ج : پسرم چرا همچین کاری کردی خانواده مین با ما شریکن
جیمین نگاهش رو سمته در دوخت و سکوت کرد
ات : پارک جیمین دست از سرت برنمیدارم درسته الان میرم ولی هیچ وقت از عشقم دست نمیکشم تو ماله خودمی ...
آخرین کلمه رو با خیلی صدایه بلند گفت و راه اوفتاد
وقتی حرف هایه ات تمام شد جیمین سمته اتاق رفت
وارد اوتاق اش شد و سمت پنچره رفت پرده رو کنار زد و مردمک چشمایش سمت ات چرخید نمیتونست راه بره چون از پاش خ*ونی زیادی میرفت شال گردنه اش رو از تو کیف اش برداشت و همان زخم رو باهاش بست این درد برایش برابره حرف هایه جیمین هیچی نبود سمت ماشین اش رفت و زود سوار اش شد
جیمین نفس عمیقی کشید و با خودش گفت
// دیگه هیچ وقت نیا //
۴.۸k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.