فصل دوم: پارت ۱
«سه ماه بعد»
ا.ت: ۹۰ روز عین برق و باد گذشت...
الکس: و هنوز نتونستیم تبرئه بشیم...
ا.ت: هی!...اینجوری نگو...درسته هنوز یکم سر سنگین هستن...ولی بهتر از سه ماه پیش رفتار میکنن...
الکس: امروز میری عمارت؟
ا.ت: آره...
زیپ چمدون رو بست و روی پارکت کف اتاق گذاشت...
الکس: ا.ت تصمیمت جدیه؟
ا.ت: تا جایی که تونستم بهش فکر کنم...اره!...جدیه!
جلوی پاش زانو زد دستش رو روی دستای ظریف دخترک گذاشت و گفت:
الکس: ا.ت!...سه ماه تمام سعی کردم روی مغزت کار کنم...خواستم بفهمم خواسته ی قلبت چیه...اما هیچی!...توی این سه ماه لب باز نکردی!...توروخدا یه حرف ثابت بزن منو راحت کن...نمیخوام برگردی لندن!
زیر چشمش رو پاک کرد...بعد از اون روز کذایی دیگه هیچ چیز عین سابق نشد!...تهیونگ حدوداً برای دو ماه و نیم بخاطر کار رفته بود آمریکا...
مثل ستاره ی سهیل غیب شده بود...و تازه امروز از راه میرسید...
دست توی موهاش فرو برد و نفسش رو فوت کرد:
ا.ت: دیگه موندنم اینجا فایده نداره الکس!...نفهمیدیم کی گذشت!...اما درست من دو ساله که برگشتم کره!...و زندگیم به کل توی دهنم زهر شده!...الکس من خیلی تلاش کردم...خیلی تقلا کردم...اما نشد!...من رسماً به مدت دو سال پیر شدم میفهمی؟!
الکس: متوجه ام...ولی احساس میکنم داری عجولانه تصمیم میگیری...یکم دیگه فکر کن...از تصمیمت مطمئن شو...بعد هرکاری خواستی بکن...
از روی کاناپه بلند شد و دستش رو توی موهاش فرو برد...
ا.ت: سه ماه تمام خودمو از همه چیز و همه کس دور کردم که بشینم درست با خودم فکر کنم!...که از این باتلاق و کثافت خودمو بکشم بیرون...الآنم مطمئنم...بعد از اینکه این پروژه ی جدید رو انجام بدیم...منم برمیگردم لندن!...
بدون اینکه به الکس فرصت حرف زدن چمدون رو برداشت و از اتاق خارج شد...
…
گوشی توی دستش با عجله وارد اتاق میون شد
میشا: خبرا داغِ،داغِ!
داشت موهاش رو درست میکرد و همینجوری که داشت خودشو آماده میکرد گفت:
میون: چیشده؟
میشا: تهیونگ امروز از آمریکا برمیگرده...و همچنین ا.ت بالاخره خودشو از حبس خانگی درآورد!
با جمله ی آخر میشا...میون چشماش گرد شد و گردنش رو صد و هشتاد درجه چرخوند
با بهت توی صداش لب زد:
میون: چی گفتی؟!
میشا: ا.ت بالاخره خودشو از حبس خانگی درآورد و قراره توی مهمونی امشب شرکت کنه!
میون نتونست جلوی خودش بگیره و لباش رو غنچه کرد و سوتی کشید...
میشا: میخواستم یکم دختر عمو بازی در بیارم...یکم دلخور بودنم رو نشون بدم اما ا.ت بعد از اون روز کلاً خودشو از همه دور کرد رفت یه جایی که حتی سایه اش رو هم ندیدیماما الان واقعاً خوشحالم که قراره بعد از سه ماه دوری ببینمش
میون: منم خوشحالم...اما نکنه اتفاقی بیوفته...این مهمونی خیلی مهمه و نباید خراب شه...
میشا: نگران نباش!...اونا کاری نمیکنن که به ضررشون باشه!
ادامه دارد.....
ا.ت: ۹۰ روز عین برق و باد گذشت...
الکس: و هنوز نتونستیم تبرئه بشیم...
ا.ت: هی!...اینجوری نگو...درسته هنوز یکم سر سنگین هستن...ولی بهتر از سه ماه پیش رفتار میکنن...
الکس: امروز میری عمارت؟
ا.ت: آره...
زیپ چمدون رو بست و روی پارکت کف اتاق گذاشت...
الکس: ا.ت تصمیمت جدیه؟
ا.ت: تا جایی که تونستم بهش فکر کنم...اره!...جدیه!
جلوی پاش زانو زد دستش رو روی دستای ظریف دخترک گذاشت و گفت:
الکس: ا.ت!...سه ماه تمام سعی کردم روی مغزت کار کنم...خواستم بفهمم خواسته ی قلبت چیه...اما هیچی!...توی این سه ماه لب باز نکردی!...توروخدا یه حرف ثابت بزن منو راحت کن...نمیخوام برگردی لندن!
زیر چشمش رو پاک کرد...بعد از اون روز کذایی دیگه هیچ چیز عین سابق نشد!...تهیونگ حدوداً برای دو ماه و نیم بخاطر کار رفته بود آمریکا...
مثل ستاره ی سهیل غیب شده بود...و تازه امروز از راه میرسید...
دست توی موهاش فرو برد و نفسش رو فوت کرد:
ا.ت: دیگه موندنم اینجا فایده نداره الکس!...نفهمیدیم کی گذشت!...اما درست من دو ساله که برگشتم کره!...و زندگیم به کل توی دهنم زهر شده!...الکس من خیلی تلاش کردم...خیلی تقلا کردم...اما نشد!...من رسماً به مدت دو سال پیر شدم میفهمی؟!
الکس: متوجه ام...ولی احساس میکنم داری عجولانه تصمیم میگیری...یکم دیگه فکر کن...از تصمیمت مطمئن شو...بعد هرکاری خواستی بکن...
از روی کاناپه بلند شد و دستش رو توی موهاش فرو برد...
ا.ت: سه ماه تمام خودمو از همه چیز و همه کس دور کردم که بشینم درست با خودم فکر کنم!...که از این باتلاق و کثافت خودمو بکشم بیرون...الآنم مطمئنم...بعد از اینکه این پروژه ی جدید رو انجام بدیم...منم برمیگردم لندن!...
بدون اینکه به الکس فرصت حرف زدن چمدون رو برداشت و از اتاق خارج شد...
…
گوشی توی دستش با عجله وارد اتاق میون شد
میشا: خبرا داغِ،داغِ!
داشت موهاش رو درست میکرد و همینجوری که داشت خودشو آماده میکرد گفت:
میون: چیشده؟
میشا: تهیونگ امروز از آمریکا برمیگرده...و همچنین ا.ت بالاخره خودشو از حبس خانگی درآورد!
با جمله ی آخر میشا...میون چشماش گرد شد و گردنش رو صد و هشتاد درجه چرخوند
با بهت توی صداش لب زد:
میون: چی گفتی؟!
میشا: ا.ت بالاخره خودشو از حبس خانگی درآورد و قراره توی مهمونی امشب شرکت کنه!
میون نتونست جلوی خودش بگیره و لباش رو غنچه کرد و سوتی کشید...
میشا: میخواستم یکم دختر عمو بازی در بیارم...یکم دلخور بودنم رو نشون بدم اما ا.ت بعد از اون روز کلاً خودشو از همه دور کرد رفت یه جایی که حتی سایه اش رو هم ندیدیماما الان واقعاً خوشحالم که قراره بعد از سه ماه دوری ببینمش
میون: منم خوشحالم...اما نکنه اتفاقی بیوفته...این مهمونی خیلی مهمه و نباید خراب شه...
میشا: نگران نباش!...اونا کاری نمیکنن که به ضررشون باشه!
ادامه دارد.....
۴.۷k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.