خوناشام کمیاب ( پارت ۱)
گاهی اوقات خوناشاما بدون اینکه ما بفهمیم کنارمون زندگی میکنن ، حتی ممکنه همین الان جلومون ایستاده باشن و ما اینو ندونیم
ولی یه خطر خیلی جدی و حیاتی خوناشامارو تهدید میکنه ، اونم ادامه پیدا نکردن نسل خوناشامه ، هر لحظه ممکنه آخرین پسر نسل خوناشام بمیره و نسل خوناشاما کلا منقرض بشه ، برای همین اون پسر باید سریعا ازدواج کنه و بچه دار بشه ولی مشکل اینجاست....اون پسر هیچ دختری رو قبول نمیکنه ، خوناشاما باید چیکار کنن؟ آیا میتونن به منقرض نشدن نسلشون کمک کنن یا نه؟
مادر جونگ کوک : جونگ کوک کجا داری میری
جونگ کوک : خونه ی شما
مادر جونگ کوک : چی؟ جونگ کوک تو که میدونی پدرت نمیذاره بری بیرون ، حتی اگه بذارم پدربزرگت نمیذاره....اون بیرون برات خطرناکه
جونگ کوک : مامان چرا شماها نمیخواید قبول کنید من دیگه بزرگ شدم...میتونم از خودم مواظبت کنم ، تازشم اگه کسی بهم آسیب رسوند گازش میگیرم
مادر جونگ کوک : میدونی که نسل پدرت در خطره
جونگ کوک : مامان خودتم برای دنیای آدمایی ، اصن تا حالا بعد از ازدواجت با بابا رفتی دنیای خودت
مادر جونگ کوک: نه ولی این کار تورو توجیه نمیکنه
جونگ کوک : چیزیم نمیشه...قول میدم
مادر جونگ کوک: حداقل بهم بگو میخوای چیکار کنی
جونگ کوک : میخوام از خون آدما تغذیه کنم چون پدربزرگ اون روز به پدر میگفت برای بقا باید اونا رو بخوریم
مادر جونگ کوک : همچین چیزی درست نیست پسرم
جونگ کوک: من به خودم قول دادم حداقل پنجاه تا آدمو امروز بخورم
مادر جونگ کوک: به نظرت الان چی باید بهت بگم ؟
جونگ کوک: باید بگی خدافظ جونگ کوک
بورام :
یه روز چرت دیگه توی بیمارستان....یه روز کامل شیفت بودم ، عوضش میرم خونه میخوابم ، اولش رفتم خرید چون تهیونگ دیشب میگفت دلم کیمچی میخواد....دیگه چیکار کنم وقتی خانواده نداشته باشی باید از برادر کوچیکت مراقبت کنی دیگه، البته من عاشق تهیونگم و تا ابدم ازش نگهداری میکنم چون اون همه کس منه، رفتم فروشگاه خرید کردم و بعدشم رفتم خونه
بورام : سلام
تهیونگ : سلام چت شده
بورام : تهیونگ بیمارستان بودما
تهیونگ : خسته نباشی چیزی میخوری
بورام : نه فقط میخوام بخوابم
تهیونگ : پس من نهار و درس میکنم ، تو استراحت کن
بورام : تو تصادف کردی دستتم شکسته...من باید برات غذا درس کنم
تهیونگ : یه دسته دیگه....انقد بزرگش نکن
بورام : نمیخواد...اول غذا درست میکنم بعدش میخوابم
تهیونگ : باشه ولی بورام من....
بورام: تو چی
تهیونگ: خیلی شرمندتم
بورام : برو انقدم چرت و پرت نگو
جونگ کوک:
اومدم دنیای آدما....مثل جنگل نیست ولی بدم نیس، رفتم بیمارستان چون میدونم آدمای بیشتری میتونم پیدا کنم ، تا قبل از نیمه شب تونستم پنجاه تا آدمو بخورم، وقتی تموم شدن رفتم خونه ............
ولی یه خطر خیلی جدی و حیاتی خوناشامارو تهدید میکنه ، اونم ادامه پیدا نکردن نسل خوناشامه ، هر لحظه ممکنه آخرین پسر نسل خوناشام بمیره و نسل خوناشاما کلا منقرض بشه ، برای همین اون پسر باید سریعا ازدواج کنه و بچه دار بشه ولی مشکل اینجاست....اون پسر هیچ دختری رو قبول نمیکنه ، خوناشاما باید چیکار کنن؟ آیا میتونن به منقرض نشدن نسلشون کمک کنن یا نه؟
مادر جونگ کوک : جونگ کوک کجا داری میری
جونگ کوک : خونه ی شما
مادر جونگ کوک : چی؟ جونگ کوک تو که میدونی پدرت نمیذاره بری بیرون ، حتی اگه بذارم پدربزرگت نمیذاره....اون بیرون برات خطرناکه
جونگ کوک : مامان چرا شماها نمیخواید قبول کنید من دیگه بزرگ شدم...میتونم از خودم مواظبت کنم ، تازشم اگه کسی بهم آسیب رسوند گازش میگیرم
مادر جونگ کوک : میدونی که نسل پدرت در خطره
جونگ کوک : مامان خودتم برای دنیای آدمایی ، اصن تا حالا بعد از ازدواجت با بابا رفتی دنیای خودت
مادر جونگ کوک: نه ولی این کار تورو توجیه نمیکنه
جونگ کوک : چیزیم نمیشه...قول میدم
مادر جونگ کوک: حداقل بهم بگو میخوای چیکار کنی
جونگ کوک : میخوام از خون آدما تغذیه کنم چون پدربزرگ اون روز به پدر میگفت برای بقا باید اونا رو بخوریم
مادر جونگ کوک : همچین چیزی درست نیست پسرم
جونگ کوک: من به خودم قول دادم حداقل پنجاه تا آدمو امروز بخورم
مادر جونگ کوک: به نظرت الان چی باید بهت بگم ؟
جونگ کوک: باید بگی خدافظ جونگ کوک
بورام :
یه روز چرت دیگه توی بیمارستان....یه روز کامل شیفت بودم ، عوضش میرم خونه میخوابم ، اولش رفتم خرید چون تهیونگ دیشب میگفت دلم کیمچی میخواد....دیگه چیکار کنم وقتی خانواده نداشته باشی باید از برادر کوچیکت مراقبت کنی دیگه، البته من عاشق تهیونگم و تا ابدم ازش نگهداری میکنم چون اون همه کس منه، رفتم فروشگاه خرید کردم و بعدشم رفتم خونه
بورام : سلام
تهیونگ : سلام چت شده
بورام : تهیونگ بیمارستان بودما
تهیونگ : خسته نباشی چیزی میخوری
بورام : نه فقط میخوام بخوابم
تهیونگ : پس من نهار و درس میکنم ، تو استراحت کن
بورام : تو تصادف کردی دستتم شکسته...من باید برات غذا درس کنم
تهیونگ : یه دسته دیگه....انقد بزرگش نکن
بورام : نمیخواد...اول غذا درست میکنم بعدش میخوابم
تهیونگ : باشه ولی بورام من....
بورام: تو چی
تهیونگ: خیلی شرمندتم
بورام : برو انقدم چرت و پرت نگو
جونگ کوک:
اومدم دنیای آدما....مثل جنگل نیست ولی بدم نیس، رفتم بیمارستان چون میدونم آدمای بیشتری میتونم پیدا کنم ، تا قبل از نیمه شب تونستم پنجاه تا آدمو بخورم، وقتی تموم شدن رفتم خونه ............
۲۲.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.