p: 5
ناشناس بود پس جواب ندادم و به کارم مشغول شدم اما ول کن نبود طرف و هی زنگ میزد عصبی گوشیو جواب دادم
و با صدای هیونجین مواجه شدم الان نه تنها عصبی بودم بلکه ترسیده بودمم
انیتا: بله
هیونجین: کجایی تو
آنیتا: چرا
هیونجین:به تو ربطی نداره بگو بینم کجایی
میخواست بدونه من کجام بعد بهم ربطی نداشت این پسر دیوونس
آنیتا:عاا سرکارم
هیونجین: ارع راس میگی خدافظ
اینو گفت و قطع کرد هنگ کرده بودم منظورش چی بود ازین سوالش
نگاهی به بیرونِ رستوران کردم گفتم شاید اون بیرون باشه ولی نبود
بیخیال شدم و برگشتم سرکارم ولی فکرم هنوز درگیر این سواله هیونجین بود
پیش سراشپز رفتم تا کارامو بهم بگه
مشغول درست کردن غذا شدیم
امروز انگار یه مشتریه مخصوص داشتیم چون رئیس گفته بود امروز باید بهترین غذاهارو درست کنیم قطعا اگه هرکدوممون ی اشتباه داشته باشیم اخراجیم
با دقت کامل و فشاری که از طرف رئیس هر دقیقه رومون بود شروع به کار کردیم
*
هوفف غذاها اماده شده بودو فقط سِروش مونده بود که گارسونا زحمتشو کشیدن
بعد گذشت مدتی رئیس اومد و گفت که سراشپز و کمک سراشپز ینی من بریم
دنبالش راه افتادیم به سمته جایی که رئیس گفته بود رفتیم
ی مردِ خوشتیپ و نسبتا سن بالا با همسرش که با وجودِ سن بالاش هنوزم زیباییش سرجاش بود نشسته بودن
جلوی اونا وایسادیم همون موقع دوتا پسری که پشتشون به ما بود برگشتن سمتمون با دیدن فیلیکس که مثل همیشه لبخند گرمی به لب داشت و هیونجینی که اون پوزخنده عذاب اورش روی لباش نقش بسته بود
اون پوزخند هیونجین حتی الان که توی دانشگاه هم نبودیم بازهم بند بند وجودمو میلرزوند
برادرای ناتنیی که شخصیتشون برخلاف همدیگه بود دوتا ساید متفاوت بودن فیلیکسی که مهربون و شیرین بود و برعکس هیونجینی که بی رحم و عوضی بود
اون خانم و اقا تشکر ویژه ای بابت غذایی که درست کرده بودیم ازمون کردن
یهو هیونجین پاشد و روبه من گفت
_میتونی دستشویی رو نشونم بدی
حتما باز میخواست یکاری بکنه مطمئنم چون قطعا اینجاها اومده و دستشوییم بلده و این فقط بهونش برای بیشتر اذیت کردنه منه
و با صدای هیونجین مواجه شدم الان نه تنها عصبی بودم بلکه ترسیده بودمم
انیتا: بله
هیونجین: کجایی تو
آنیتا: چرا
هیونجین:به تو ربطی نداره بگو بینم کجایی
میخواست بدونه من کجام بعد بهم ربطی نداشت این پسر دیوونس
آنیتا:عاا سرکارم
هیونجین: ارع راس میگی خدافظ
اینو گفت و قطع کرد هنگ کرده بودم منظورش چی بود ازین سوالش
نگاهی به بیرونِ رستوران کردم گفتم شاید اون بیرون باشه ولی نبود
بیخیال شدم و برگشتم سرکارم ولی فکرم هنوز درگیر این سواله هیونجین بود
پیش سراشپز رفتم تا کارامو بهم بگه
مشغول درست کردن غذا شدیم
امروز انگار یه مشتریه مخصوص داشتیم چون رئیس گفته بود امروز باید بهترین غذاهارو درست کنیم قطعا اگه هرکدوممون ی اشتباه داشته باشیم اخراجیم
با دقت کامل و فشاری که از طرف رئیس هر دقیقه رومون بود شروع به کار کردیم
*
هوفف غذاها اماده شده بودو فقط سِروش مونده بود که گارسونا زحمتشو کشیدن
بعد گذشت مدتی رئیس اومد و گفت که سراشپز و کمک سراشپز ینی من بریم
دنبالش راه افتادیم به سمته جایی که رئیس گفته بود رفتیم
ی مردِ خوشتیپ و نسبتا سن بالا با همسرش که با وجودِ سن بالاش هنوزم زیباییش سرجاش بود نشسته بودن
جلوی اونا وایسادیم همون موقع دوتا پسری که پشتشون به ما بود برگشتن سمتمون با دیدن فیلیکس که مثل همیشه لبخند گرمی به لب داشت و هیونجینی که اون پوزخنده عذاب اورش روی لباش نقش بسته بود
اون پوزخند هیونجین حتی الان که توی دانشگاه هم نبودیم بازهم بند بند وجودمو میلرزوند
برادرای ناتنیی که شخصیتشون برخلاف همدیگه بود دوتا ساید متفاوت بودن فیلیکسی که مهربون و شیرین بود و برعکس هیونجینی که بی رحم و عوضی بود
اون خانم و اقا تشکر ویژه ای بابت غذایی که درست کرده بودیم ازمون کردن
یهو هیونجین پاشد و روبه من گفت
_میتونی دستشویی رو نشونم بدی
حتما باز میخواست یکاری بکنه مطمئنم چون قطعا اینجاها اومده و دستشوییم بلده و این فقط بهونش برای بیشتر اذیت کردنه منه
۵.۰k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.