22 Part
نگهبان ها کنار رفتن. جیهوپ برگشت تا باهم بریم.
ا/ت: من از این جاش رو خودم میرم.
جیهوپ: مطمینی؟ تنها؟
ا/ت: آره و اینکه ممکنه کارم طول بکشه.
جیهوپ: پس میرم.
رفتم دم در. زنگ خونه رو زدم. راه برگشتی نبود. تا الان رو اومدم. ا/ت تو میتونی فقط بهش فکر نکن. فعلا به اون روز فکر نکن. حداقل الان. کسی از این موضوع چیزی نمیدونه جز من و البته اون کسی که این بلا رو سرم اورد. کسی خبر نداره. کسی خبر نداره که چه اتفاقی برات افتاده.
سرم رو پایین انداختم. نمیخواستم کسی رو ببینم.
کسی در رو باز کرد. به کفشاش زل زده بودم.
ا/ت: ببخشید میخواستم رییستون رو ببینم.
همونطور که به کفشاش زل زده بودم منتظر بودم تا جواب بده. سرم رو گرفتم بالا ولی کسی که روبروم بود... جونگ کوک بود.
از زبان جونگ کوک:
تعجب کرده بودم. چرا برگشته؟
ا/ت: خب...
جونگ کوک: بیا داخل.
رفت و من هم رفتم داخل. نشستم. معلوم نبود کجا رفته. تقریبا یک ربع صبر کردم ولی برنگشت.
بلند شدم تا بگردم. یکی از اتاقا درش باز بود. رفتم دم در.
...
روی زمین افتادم. نفس نفس میزدم. آره این همونی بود که ازش میترسیدم. سرم کمی گیج میرفت و حس خفگی میکردم.
از زبان جونگ کوک:
ا/ت رو دیدم روی زمین افتاده. سریع رفتم پیشش.
جونگ کوک: حالت خوبه؟
از زبان ا/ت:
به صورتش نگاه کردم. چشماش گرد شده بود.
ا/ت: خوبم فقط بریم یه جای دیگه.
دستم رو گرفت و از اونجا رفتیم.
جونگ کوک:
چشمم به اتاق خورد. لعنت بهت جونگ کوک. باید در اتاق رو میبستم.
ا/ت: اومدم اینجا تا ازت یه درخواست بکنم.
جونگ کوک: بگو میشنوم.
ا/ت: برادرم. ولش کن. ( ادامه دادم ) اون فقط دلش آزادی میخواست ولی هیچ موقع نمیخواست لوت بده. من اون رو مجبور کردم اینکار رو کنه. پس هربلایی میخوای سرم بیار ولی برادرم رو ول کن تا بره. خواهش میکنم.
از زبان جونگ کوک:
اصلا نمیخواستم چنین حرفی بزنه ولی چجوری میتونستم واقعیت رو بهش بگم؟
بهم نگاه نمیکرد. رفتم کنارش نشستم.
جونگ کوک: نگران برادرت نباش.
ا/ت: لطفا بزار بره!
جونگ کوک: اون رفته.
ا/ت: چی؟
جونگ کوک: چند روز پیش رفت.
ا/ت: پس دلیل اینکه من رو نگه داشتی چیه؟
...
لایک
♥️
ببینم لایک نکردید ===> 🪚🪓🔪🙂
ا/ت: من از این جاش رو خودم میرم.
جیهوپ: مطمینی؟ تنها؟
ا/ت: آره و اینکه ممکنه کارم طول بکشه.
جیهوپ: پس میرم.
رفتم دم در. زنگ خونه رو زدم. راه برگشتی نبود. تا الان رو اومدم. ا/ت تو میتونی فقط بهش فکر نکن. فعلا به اون روز فکر نکن. حداقل الان. کسی از این موضوع چیزی نمیدونه جز من و البته اون کسی که این بلا رو سرم اورد. کسی خبر نداره. کسی خبر نداره که چه اتفاقی برات افتاده.
سرم رو پایین انداختم. نمیخواستم کسی رو ببینم.
کسی در رو باز کرد. به کفشاش زل زده بودم.
ا/ت: ببخشید میخواستم رییستون رو ببینم.
همونطور که به کفشاش زل زده بودم منتظر بودم تا جواب بده. سرم رو گرفتم بالا ولی کسی که روبروم بود... جونگ کوک بود.
از زبان جونگ کوک:
تعجب کرده بودم. چرا برگشته؟
ا/ت: خب...
جونگ کوک: بیا داخل.
رفت و من هم رفتم داخل. نشستم. معلوم نبود کجا رفته. تقریبا یک ربع صبر کردم ولی برنگشت.
بلند شدم تا بگردم. یکی از اتاقا درش باز بود. رفتم دم در.
...
روی زمین افتادم. نفس نفس میزدم. آره این همونی بود که ازش میترسیدم. سرم کمی گیج میرفت و حس خفگی میکردم.
از زبان جونگ کوک:
ا/ت رو دیدم روی زمین افتاده. سریع رفتم پیشش.
جونگ کوک: حالت خوبه؟
از زبان ا/ت:
به صورتش نگاه کردم. چشماش گرد شده بود.
ا/ت: خوبم فقط بریم یه جای دیگه.
دستم رو گرفت و از اونجا رفتیم.
جونگ کوک:
چشمم به اتاق خورد. لعنت بهت جونگ کوک. باید در اتاق رو میبستم.
ا/ت: اومدم اینجا تا ازت یه درخواست بکنم.
جونگ کوک: بگو میشنوم.
ا/ت: برادرم. ولش کن. ( ادامه دادم ) اون فقط دلش آزادی میخواست ولی هیچ موقع نمیخواست لوت بده. من اون رو مجبور کردم اینکار رو کنه. پس هربلایی میخوای سرم بیار ولی برادرم رو ول کن تا بره. خواهش میکنم.
از زبان جونگ کوک:
اصلا نمیخواستم چنین حرفی بزنه ولی چجوری میتونستم واقعیت رو بهش بگم؟
بهم نگاه نمیکرد. رفتم کنارش نشستم.
جونگ کوک: نگران برادرت نباش.
ا/ت: لطفا بزار بره!
جونگ کوک: اون رفته.
ا/ت: چی؟
جونگ کوک: چند روز پیش رفت.
ا/ت: پس دلیل اینکه من رو نگه داشتی چیه؟
...
لایک
♥️
ببینم لایک نکردید ===> 🪚🪓🔪🙂
۲۸.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.