ادامه سناریوی قبلی :
ادامه سناریوی قبلی :
وارد وان شدم و دستانش را گرفتم تا خونریزی بند بیاید ، دازای با چشمای خمار گفت :" بلاخره اومدی هویج من؟"
چیزی نگفتم و با بغض و عصبانیت مشغول پانسمان کردنش شدم ، ناگهان دیدم که شانه های دازای از گریه میلرزید
با دستانم صورتش را گرفتم و گفتم:" دازای چی شد؟"
دازای با چشمان اشکی گفت :" دیگه من ول نمیکنی مگه نه ؟ حتی اگه دوستم نداری لطفا ول نکن !، من حتی مرگ بدون تو رو نمیخوام چویا "
از گریه های او منم گریم گرفت اما سعی کردم خودم را حفظ کنم ، اول سیلی محکمی در صورتش زدم
او با تعجب جای سیلی را مالوند و به من نگاه کرد ، بعد طی یک حرکت ناگهانی او را در آغوش کشیدم و گفتم :" از نگرانی مردم دراز چرا این کار رو با من میکنی!"
دازای اول تو شوک بود ،بعد خندید و گفت :" خداروشکر بلاخره از یخچال بودن در اومدی یکم احساسات برام خرج کردی !"
مشتی بر بازویش زدم و گفتم:" بیشعور من بی احساسم الان یه احساسی نشونت بدم که !"
بعد یقه لباسش را به سمت خودم کشیدم و بوسه محکمی بر لبای قلوه ای و درشتش زدم
دازای مانند همیشه شوک شد اما بعد مدتی من را همراهی کرد و با هم وارد خلسه ایی شیرین شدیم ، انگار از بوسیدن هم سیر نمی شدیم درست مانند کسانی بودیم که بعد از سال ها بهم رسیدن
دازای من رو داخل وان خوابوند و روم خیمه زد ، بعد با لبخند من را نگاه کرد و با چشمانش ازم اجازه پیشروی بیشتر گرفت
من با حرکت سرم بهش جواب مثبت دادم
بعدش من جاهامون رو عوض کردم و روی دازای نشستم ، بلیزم را در اورد و باز او را بوسیدم
دازای تن برهنه من را بغل کردم و همانطور که گردنم را میبوسبد گفت :" بقیه تو تخت عزیزم !"
من را به پشت روی تخت انداخت موهایم را تو مشتش گرفت و بر روی کمرم بوسه های ریز و درشت کاشت.
بعد از ساعت معاشقه و تجربه لذتی خوشایند در کنار هم ، همدیگه را در آغوش گرفتیم
دازای همانطور که با موهایم بازی میکرد گفت :" خیلی دوستت دارم !"
من هم گفتم :" منم دوستت دارم دازای اما دشمنا."
دازای اجازه نداد من حرفم را کامل کنم و با لب هایش مهر سکوت به لب هایم زد
بعد گفت :" گور بابای دشمنا ما وقتی با همیم از پس همه چیز بر میایم!"
سکوت کرد م و چیزی نگفتم دازای دست من را گرفت و گفت :" فقط کافیه تو این دست رو ول نکنی !"
کمی مکث کردم و گفتم :" ول نمیکنم!"
پایان 💕
وارد وان شدم و دستانش را گرفتم تا خونریزی بند بیاید ، دازای با چشمای خمار گفت :" بلاخره اومدی هویج من؟"
چیزی نگفتم و با بغض و عصبانیت مشغول پانسمان کردنش شدم ، ناگهان دیدم که شانه های دازای از گریه میلرزید
با دستانم صورتش را گرفتم و گفتم:" دازای چی شد؟"
دازای با چشمان اشکی گفت :" دیگه من ول نمیکنی مگه نه ؟ حتی اگه دوستم نداری لطفا ول نکن !، من حتی مرگ بدون تو رو نمیخوام چویا "
از گریه های او منم گریم گرفت اما سعی کردم خودم را حفظ کنم ، اول سیلی محکمی در صورتش زدم
او با تعجب جای سیلی را مالوند و به من نگاه کرد ، بعد طی یک حرکت ناگهانی او را در آغوش کشیدم و گفتم :" از نگرانی مردم دراز چرا این کار رو با من میکنی!"
دازای اول تو شوک بود ،بعد خندید و گفت :" خداروشکر بلاخره از یخچال بودن در اومدی یکم احساسات برام خرج کردی !"
مشتی بر بازویش زدم و گفتم:" بیشعور من بی احساسم الان یه احساسی نشونت بدم که !"
بعد یقه لباسش را به سمت خودم کشیدم و بوسه محکمی بر لبای قلوه ای و درشتش زدم
دازای مانند همیشه شوک شد اما بعد مدتی من را همراهی کرد و با هم وارد خلسه ایی شیرین شدیم ، انگار از بوسیدن هم سیر نمی شدیم درست مانند کسانی بودیم که بعد از سال ها بهم رسیدن
دازای من رو داخل وان خوابوند و روم خیمه زد ، بعد با لبخند من را نگاه کرد و با چشمانش ازم اجازه پیشروی بیشتر گرفت
من با حرکت سرم بهش جواب مثبت دادم
بعدش من جاهامون رو عوض کردم و روی دازای نشستم ، بلیزم را در اورد و باز او را بوسیدم
دازای تن برهنه من را بغل کردم و همانطور که گردنم را میبوسبد گفت :" بقیه تو تخت عزیزم !"
من را به پشت روی تخت انداخت موهایم را تو مشتش گرفت و بر روی کمرم بوسه های ریز و درشت کاشت.
بعد از ساعت معاشقه و تجربه لذتی خوشایند در کنار هم ، همدیگه را در آغوش گرفتیم
دازای همانطور که با موهایم بازی میکرد گفت :" خیلی دوستت دارم !"
من هم گفتم :" منم دوستت دارم دازای اما دشمنا."
دازای اجازه نداد من حرفم را کامل کنم و با لب هایش مهر سکوت به لب هایم زد
بعد گفت :" گور بابای دشمنا ما وقتی با همیم از پس همه چیز بر میایم!"
سکوت کرد م و چیزی نگفتم دازای دست من را گرفت و گفت :" فقط کافیه تو این دست رو ول نکنی !"
کمی مکث کردم و گفتم :" ول نمیکنم!"
پایان 💕
۳.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.