وانشات سوکوکو
چشم هاش مثل یه لیوان قهوه با کلی شکر بود. موهاش موج دار و همرنگ چشم هاش بود.
لبهای کشیده و صورتی رنگ زیبایی داشت. گونههاش کمی برجسته بودند و بینی قلمی و قشنگی داشت.
قد بلند بود و خوش لباس.
پیش خودم فکر کردم، چقدر دلم میخواد توی دفتر نقاشیام بکشمش.
-انقدر بهم خیره نشو چویا.
سرم رو پایین انداختم، گونه هام داغ شد: متاسفم.
کمی مکث کردم: اسمت چیه؟
-میخوای بریم بیرون؟اونجا میتونی هر سوالی داری ازم بپرسی.
از جاش بلند شد، من هم همراهش بلند شدم و سعی کردم بی سر و صدا دنبالش برم.
اما همه چیز فرق داشت، نرده ها و پله ها پر بود از گل آرایی های مختلف.
از بالای نرده ها نگاهی به پایین انداخت: صبر کن، باید لباسم رو عوض کنم.
به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد بیرون اومد.
به ظاهرش خیره شدم، کت و شلوار مشکی رنگی تنش بود. موهاش رو شونه کرد بود و بسته بود، انگار که ناخواسته تاری از موهاش توی چشم هاش افتاده بود.
کراواتش رو مرتب کرد و به من خیره شد: بیا بریم. الان وقت رفتنه...
باشهای گفتم و دنبالش رفتم.
از پلهها پایین رفتیم و چندثانیهی بعد صدای دست زدن ها بلند شد.
انگار بخاطر اون بود.
ناگهان متوجه تغییر عمارتی شدم که توی اون مستقر میکردم.
دیوارها با گل و کاغذ دیواری تزئین شده بود.
لوسترها سبکی قدیمی داشتند و با کریستال های قرمز جلا پیدا کرده بودند.
میهمانها، هرکدام لباسهایی از جنس ابریشم به تن داشتند، مرد و زن هایی که میرقصیدند، مینوشیدند و سیگار میکشیدند.
لبهای کشیده و صورتی رنگ زیبایی داشت. گونههاش کمی برجسته بودند و بینی قلمی و قشنگی داشت.
قد بلند بود و خوش لباس.
پیش خودم فکر کردم، چقدر دلم میخواد توی دفتر نقاشیام بکشمش.
-انقدر بهم خیره نشو چویا.
سرم رو پایین انداختم، گونه هام داغ شد: متاسفم.
کمی مکث کردم: اسمت چیه؟
-میخوای بریم بیرون؟اونجا میتونی هر سوالی داری ازم بپرسی.
از جاش بلند شد، من هم همراهش بلند شدم و سعی کردم بی سر و صدا دنبالش برم.
اما همه چیز فرق داشت، نرده ها و پله ها پر بود از گل آرایی های مختلف.
از بالای نرده ها نگاهی به پایین انداخت: صبر کن، باید لباسم رو عوض کنم.
به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد بیرون اومد.
به ظاهرش خیره شدم، کت و شلوار مشکی رنگی تنش بود. موهاش رو شونه کرد بود و بسته بود، انگار که ناخواسته تاری از موهاش توی چشم هاش افتاده بود.
کراواتش رو مرتب کرد و به من خیره شد: بیا بریم. الان وقت رفتنه...
باشهای گفتم و دنبالش رفتم.
از پلهها پایین رفتیم و چندثانیهی بعد صدای دست زدن ها بلند شد.
انگار بخاطر اون بود.
ناگهان متوجه تغییر عمارتی شدم که توی اون مستقر میکردم.
دیوارها با گل و کاغذ دیواری تزئین شده بود.
لوسترها سبکی قدیمی داشتند و با کریستال های قرمز جلا پیدا کرده بودند.
میهمانها، هرکدام لباسهایی از جنس ابریشم به تن داشتند، مرد و زن هایی که میرقصیدند، مینوشیدند و سیگار میکشیدند.
۱.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲